شم مستت گر ببيند چهرۀ زرد مرا
لعل شيرينت نمايد چارۀ درد مرا
پيکر خود خاک راهت ساختم آخر چرا
می تکانی دايم از دامان خود گرد مرا
خاطر شادش مباد از مرگ من غمگين شود
بی خبر مانيد ياران نازپرورد مرا
من ز جنس درد و غم بار تجارت بسته ام
جز زيان سودی نباشد برد و آورد مرا
ای رقيب خاين از دست و گشتم داغ داغ
ساختی پژمرده آخر دستهٔ ورد مرا
سالها شد سر نکرده پيش در ويرانه ام
هيچ رحمی نيست خورشيد جهانگرد مرا
در حيات خود از او هرگز نديدم بهرۀ
دور سازيد از مزارم يار نامرد مرا