این روزها همیشه
دلم از دنیا میگیرد
نه بهتر است بگویم دل درد میگیرم
نه شاید کلافه
شاید هم دیونه میشم
از چی ؟
از آدمها
از این دلتنگی های گاه و بی گاه
که شده عادت
از این روزهایی که روز هست اما نیست
از این حرفهای تکراری
از این خیال های محال
از این حس غریب که نمی دانم چیست و اذیتم میکند
از این واژه هایی که نه شعر میشوند
و نه خالی میشوند از سرم
اصلا از خودم
می دونی چیه
دلم به حال خودم می سوزد
به گذشته که بر می گردم
اصلا کاش گذشته ای نداشتم
این روزها
دلم میخواهد آلزایمر بگیرم
و یک فنجان چای را در اتاقی بنوشم
که نمی شناسم
در اتاقی که هیچ قاب خالی عکسی مرا به گذشته نرساند
و من این نباشم که هستم
گاهی که دلم میگیرد
دلم میخواهد که دیگر دلم نگیرد
از آینده هم می ترسم
می ترسم که دوباره خراب شود آرزوهایم
نمی دانم چکار کنم
دیوانه شده ام از دست این روزگار
پس داد می زنم
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خسته ام از این روزگار نامرد خسته از همه چیز
می دونی ای خدا دوست دارم
دیگه از فردا نباشم