توی دریاچه کنار اسکله درحال شنا بود که ناگهان یه تمساح از راه رسید و پاهاشو با آرواره هاش گرفت و خواست بکشه زیر آب
مادرش همون جا نشسته بود وقتی صدای بچه شو شنید سریع بلند شدو دستای بچه شو گرفت
باصدای جیغ و داد بچه و مادر اونایی که اطراف بودن اومدن و تمساحو فراری دادن و بچه رو به بیمارستان رسوندن ...
دوهفته ی بعد که خبرنگارا برای تهیه ی گزارش از حادثه اومده بودن بیمارستان
بچه اولش جای زخمهای دندونای تمساح رو نشونشون داد و از درد و نارحتی جای زخمها گفت و اونا هم تن تن عکس میگرفتن ...
بعدش زخمهای روی بازو و دستاشو نشون داد و گفت :
اینا رد پنجه های مادرمه
مادرم از شدت عشقش به من ، محکم دستامو گرفته بود که تمساح نتونه منو زیر آب بکشه . من به این زخمها افتخار میکنم و روزی دوبار جای این زخمهارو میبوسم و از مادرم تشکر میکنم .
راستی بچه ها :
تاحالا شده جای زخمهای خدارو تو زندگیمون پیدا کنیم و بهشون افتخار کنیم و از بابتشون ازخدا تشکرکنیم؟
شایدم نادانسته بخاطر اون زخمها خدارو ناسپاسی کردیم؟
شاید خطر بزرگی که خدا بخاطرش دست مارو گرفته و جلوی راهمونو سد کرده رو ندیدیم و اصلا" متوجهش نشدیم ؟