بعداز اینکه کشتی مون غرق شد من تنها بازمانده ای بودم که تونستم خودمو زنده به جزیره برسونم . روزای اول تنها توی جزیره واسم خیلی سخت گذشت بخصوص که ساعتهای زیادی به امید نجات کنار ساحل روی شنها مینشستم ولی روزها و هفته ها انتظار بی ثمر بود. بالاخره کنار ساحل روی یه تپه یه کلبه ی کوچیک واسه خودم ساختم و روزا برای پیداکردن غذا به جزیره میرفتم و شبها برای خواب به کلبه م میومدم . اون روز عصر وقتی به کلبه م برگشتم صحنه ای رو دیدم که نزدیک بود سکته کنم : کلبه ی من تنها چیزی که داشتم داشت توی شعله های آتیش میسوخت:
خدا چرا من ؟ چرا این همه مشکلات فقط سر من میاد ؟ مگه من چه گناهی کردم که باید تاوانش رو بدم ؟ خدا خدا !!!؟؟؟ چرا چرا من !!!؟؟؟
اینها حرفهایی بود که من فریاد میزدم و به خدا اعتراض میکردم ولی دریغ از پاسخ خدا...
اون شب کنار خاکسترای کلبه م شب رو به سر بردم با ناله و نفرین و هزار بد و بیراه دیگه به خودمو سرنوشتم و خدا..
صبح با صدای بوق یه کشتی بزرگ بیدار شدم . واااای خدای من اون برای نجات من اومده بود اصلا باورم نمیشد . از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ... وقتی سوار کشتی شدم از خدمه ش سوال کردم چطوری تونستین منو پیدا کنین گفتن: (( دود آتیشی رو که دیروز عصر روشن کرده بودی دیدیم)) .
اگه کلبه ی آرزوهات درحال سوختنه نگران نباشه شاید علامتی باشه برای رحمت خدا.
((عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم وعسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم)) آیه 216 سوره بقره