فراموش کردم
رتبه کلی: 1679


درباره من
ان قصه شنیدید که در باغ یکیروز ازجور تبر زار بنالید سپیدار کز من نه دگر بیخ و بنی ماند نه شاخی ازتیشه ی هیزم شکن واره ی نجار گفتش تبراهسته که جرم توهمین که این موسم حاصل بود نیست تو را بار تاشام نیافتاد صدای تبر ازکوش شد توده در ان باغ هیمه ی بسیار دهقان چوتنور خود از این هیمه بر افروخت بگریست سپیداروچنین گفت دگر بار اوخ که شدم هیزم و اتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین زاتش ادبا ر خندید شعله برو از دست که نالی نا چیزی تو کرد بدین گونه تورا خار ان شاخ که سر بر کشدمیوه نیاردفرجام به جز سوختنش نیست سزاوار جز دانش و حکت نبود میوه ی انسان ای میوه فروش هنر این دکه وبازار از گفته ی ناکرده وبیهوده چه حاصل کردار نکو کن که نه سودیست زگفتار اسان گذرد گر روز شب وماه وسالت روز عملو مزد بود کار تو دشوار
محمد عزتی 000 (sarbaz79 )    

دیدار ایت الله بهجت با اجنه

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۱/۲۲ ساعت 12:28 بازدید کل: 197 بازدید امروز: 186
 

چه کرامتی، چه سلوکی و چه جهاد با نفسی از این عظیم‌تر که در تمام طول سلوک تنها در موارد معدودی کلمه"من" را به کار برد در حالی که اگر هر کسی فقط و فقط در ظاهر جملاتی که به کار می‌برد و یا می‌نویسد اندکی دقت کند تعداد من‌ها سر به آسمان می‌گذارد.

حجت الاسلام روحی تعریف می‌کند:

خیلی از داستان‌هایی که آیت الله بهجت نقل می‌کردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند می‌گفتند. دوستان می‌گفتند: این خودش است. می‌گفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیه‌ای که اغلب آن را نقل می‌کردند به صحت این مطلب پی بردیم.

ایشان بارها می‌فرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچه‌ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می‌خواستم مراقبت کنم که چه کار می‌خواهند بکنند آقا. دیدم به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن‌ها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال می‌گفت یک آقایی، به این بچه‌های کوچک می‌گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: این لشکر خداست."

عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جمله‌اش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه می‌گفتند: یک آقایی بود.

 

منبع: جام نیوز

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۱/۲۲ - ۱۲:۳۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)