آورده اند که: بهلول در خرابه ای مسکن داشت و جنب آن خرابه، کفش دوزی بود که پنجره اش بر خرابه مشرف بود. بهلول، ذخیرة ناچیزی داشت که زیر خاک پنهان نموده بود هرگاه احتیاج می یافت خاک را زیر و رو کرده به قدر کفاف از آن برمی داشت و بقیه را مجدداً زیر خاک مدفون می ساخت. کفش دوز براین قضیه واقف شد و روزی در غیاب بهلول، ذخیره او را به سرقت برد. چون بهلول به سراغ پول رفت و جای آن خالی دید در یافت که این عمل از کفش دوزصادر شده، پس نزد او رفت و از هر دری سخن راند و بدون اشاره به ماجرا، از وی خواست که مسأله ای را برایش حساب کند. آن گاه چندین خرابه را نام برد و به دنبال هر یک، مبلغی را ذکر کرد و در آخر گفت: می خواهم همه این پول هایی را که در نقاط مختلف ذخیره کرده ام را بیاورم و در همین خرابه پنهان کنم. آیا مصلحت می دانی؟ کفش دوز، نظر بهلول را تأیید کرد و پس از رفتن او، دیگ طمعش به جوش آمده با خود حساب کرد که چون بهلول پولهایش را از نقاط مختلف جمع کند و به خرابه بیاورد و جای پولهای خود را خالی ببیند اطمینانش سلب شده به طور حتم از تصمیم خود منصرف خواهد شد، پس بهتر آن است که این مختصر پولی که به سرقت برده به جای خود برگرداند و پس از این که بهلول تصمیم خود را عملی نموده، همة پول ها را به یک باره به سرقت ببرد. کفش دوز آن چه را به سرقت برده بود به جای خود بازگرداند و مدتی بعد بهلول به خرابه آمده آنها را برداشت و آن محل را ترک کرد.