مردمی که روی زمین زندگی میکردند مثل همه تاریخ در حال گذران زندگی روزمره شان بودند که روزی یکی از فرشتگان مقرب خداوند را دیدند که یک بسته کبریت در دست راست و یک سطل آب در دست چپ دارد اما در گوشهای از آسمان نشسته و همانطور که به انسانها نگاه میکند اشک میریزد
مردم جلو رفتند و از فرشته سوال کردند: ای فرشته محبوب، اتفاقی افتاده که این گونه اشک میریزی؟
فرشته گفت: به حال شما انسانها اشک میریزم!
مردم توضیح بیشتری خواستند و فرشته اشاره به دستهایش کرد و گفت: امروز از خداوند اجازه خواستم که با این کبریت، بهشت او را به آتش بکشم و با این سطل آب ، آتش جهنم را خاموش کنم تا به این وسیله خدا دوستان واقعی خود را بشناسد، یعنی دیگر بهشتی نباشد که مردم به خاطرش کار نیک انجام بدهند یا جهنمی نباشد که از ترس آتشش از کار بد روی گردان شوند اما خداوند این اجازه را نداد و گفت: من بندههایم را دوست دارم پس مهم نیست که آنها با بهانه من را دوست داشته باشند یا بی بهانه!
فرشته از جا برخواست و ادامه داد: به حال انسانها اشک میریزم که قدر چنین خدای مهربانی را نمیدانند!