صدای خسته ی «شاهین» در انفجار سرت، صدای درد، صدای شکستن ِ دنده
فشار دادن ِ با دست خود گلویت را، صدای له شدن ِ بغض هات در خنده
به هرج و مرج کشیده گذشته و حالت، از این جنون متلاشیده کلّ افعالت
که درد آمده هر ماه و سال دنبالت، برای حذف تو از روزهای آینده
شبیه تابلویی بی جهت لب ِ مرزی، گرفته ای چمدان را به دست و می لرزی
مسیر می بَرَدت توی جاده ای فرضی، کجاست آخر ِ این غربت ِ پراکنده؟!
به زور بستن ِ یک جفت چشم اشکالود، فرار کردن ِ از یک دریچه ی مسدود
در این هوای پر از غم نفس کشیدن بود، گناه ِ متهم ِ بی حواس ِ پرونده!
که سعی کرد به «بی اعتماد» بند شود، یواش وارد ِ این زندگی ِ گند شود
به خاک چنگ زند، از خودش بلند شود! به بی ثبات ترین شکل ِ آدمی زنده
صدای خسته ی مردی که عشق را نفروخت، که چند جمله ی جر خورده را به هم می دوخت
گرفته بود تو را از تو، توی تب می سوخت، که بعد گریه کنی با صدای خواننده
نگاه می کنی از شیشه ی هواپیما، به سرزمین ِ گـُمت - سنگ قبری از دنیا! -
که دووور و دووورتر از قبل می شوی حالا، کنار پنجره با چشم های شر/منده
شکسته قفل بزرگی که روی در بود و، شکسته بغض کسی که شروع «شر» بود و
علاج زخم عمیقش فقط سفر بود و... پرید از قفسش مرغ بال و پر کنده
کسی برای تو می ساخت جبر و امکان را، از استخوان هایت میله های زندان را
که پاک کرد از این صفحه خط ّ پایان را... هنوز دُور خودش می دوید بازنده!
---
فاطمه اختصاری