دختری سوار تاکسی شد و کنار یک روحانی جوان و زیبا نشست.
او به روحانی نظر داشت ولی روحانی جوان از قصد دختر باخبر شد و زود پیاده شد...
راننده تاکسی که متوجه شده بود به دختر جوان گفت: روحانی شبها درقبرستانی مشغول عبادت است... تو امشب با لباس فرشتها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام...
دختر جوان رفت و ن...
تاریخ درج:
۹۴/۰۳/۲۱ - ۱۲:۳۵ 8 نظر , 234
بازدید