...بعد پرسيده بودي كه چي شد اصلا و حالا اوضاع چهجوريست و كلا كي به كيست.

اول يك كمي عصبي شدم كه اين يكي نرفته و نرسيده چي ميپرسد و اين حرفها را از كجا ياد گرفته و وقتي چيزي نشده اصلا و اوضاع همانجوريست كه بوده و هيچكي به هيچكي نيست، حرف زدن چه فايدهيي دارد.بعد يادم افتاد كه آن روز آخر كه داشتي از پلهها ميدويدي بالا و نزديك بود بيفتي و لابد سرت هم ميشكست گفتي يكروز كه يادم نباشد حالم را ميگيري و خيلي كارها ميكني كه حالا وقت گفتنش نيست.ديشب كه خوابيده بودم، خوابم رفت سراغ تو كه داشتي روي پلههايي بلند بالا و پايين ميپريدي و حرف ميزدي و صدايت نميرسيد.صبح كه پا شدم صدام بدجوري گرفته بود و درنميآمد.آبجوش خوردم كه صاف شود كه نشد و بدتر شد و سوخت و حالا آب دهنم را كه پايين ميدهم بدجوري ميسوزد و واقعا مكافات بزرگي شده.
جات خالي همهي فاميل رفتهند سفر و خانه خلوتست و ساكتست و توي اين سكوت راحت ميشود حرف زد و كتاب خواند و فيلم ديد و حرفهاي عاشقانه زد و عشقبازي كرد.پلههاي حياط توي همين چندروز پر از خاك شدهند و حوصله ندارم كه جارو دست بگيرم و خاك را بريزم جاي ديگري و فكر ميكنم حالا اين خاكها يك هفتهي ديگر هم بمانند آب از آب تكان نميخوررد.
خلاصه همهچي همانجوريست كه بوده و هيچچي عوض نشده و هيچكي عاشق آن يكي نشده. حوصلهي نامه كه نداري و كلا از نوشتن و كاغذ و اينجور چيزها هم حالت به هم ميخورد اما همهچي را كه نميشود توي دل نگه داشت و نگفت.زنگ بزن، حالي بپرس و نامهيي بنويس...