روزی مردی خروسی از بازار خرید و به خانه برد
وقتی وارد خانه شد همسر جوانش سر و رویش را پوشاند
و فریاد زد : ای مرد! غیرتت چه شده است؟
روزها که تو نیستی آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است تنها بمانم؟
خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان !
مرد خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند
به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد
پیرمرد که ماوقع را شنید لبخندی زد و گفت : اشکالی ندارد
من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن!
کسی که درباره یک خروس چنین می کند لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند