فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 20642


درباره من
عبدالله سپه وند (sepahvand )    

داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۰۳ ساعت 16:54 بازدید کل: 129 بازدید امروز: 129
 

 

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست

کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان

بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم

مغازه دار گفت نسیه نمی‌دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه می‌خواهد؟ خرید این خانم با من .

خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست.

مغازه دار با طعنه گفت : لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر !

زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .

خواربارفروش باورش نمی‌شد . مشتری از سر رضایت خندید .

مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ” ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن “

مغازه ‌دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه ‌دار داد و گفت : فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۱۰/۰۳ - ۱۶:۵۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)