نکوهشگر من
مرا بگذار در تنهایی خویش
تو را به عشق
به پیوند زیبایی و روح
به مهر مادر
به شوق فرزند
مرا بگذار در تنهایی خویش
با کار و بار خویش
با رویاهایم
تنهای تنها
صبوری کن تا فردا
که در سپیده ی صبح همه چیز روشن می شود
من پالوده از خیر خواهی خویش ام
طیفی که روح را به مرتع حیرت می برد
به آنجا که زندگی خشک است همچو خاک
دلی کوچک دارم
می خواهم آن را از ظلمت بدر آرم
در کف دستان خویش
پرسان پرسان از اسرار ناپیدایش
ژرفای ژرفش را بجویم
نکوهشگر من
با خدنگ آیین ات
منشین در کمین اش
تا از فروهشته سیه زنجیرت بیمناک گردد
به زنجیرش مبند
بگذار اشک اسرار خویش را فرو ریزد
بگذار او را با تکلیفش
خلیل جبران