فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 9984


درباره من
سید احسان شکرخدا (seyedehsan )    

داستانهای فولکلور آذربایجان به روایت دکتر حسین محمدزاده صدیق (حسین دوزگون)

منبع : سایت دوستداران دکتر حسین مح
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۰۳ ساعت 20:49 بازدید کل: 263 بازدید امروز: 215
 

«داستانهای کچل» سومین مجموعه‌ از سری «دفترهای فولکلور آذربایجان برای کودکان»، قصه‌های کچل نام دارد که دکتر حسین محمدزاده صدیق آن را در سن 23 سالگی و اول بار در مجلات «خوشه» (تهران) و «هنر و اجتماع» (تبریز) انتشار دادند و در سال 1352 به صورت کتابچه‌ای در 54 صفحه به قطع رقعی توسط «انتشارات نبی» به چاپ رسانیدند. دکتر صدیق این داستان‌ها را زمانی که در روستاهای اطراف تبریز در سال 1342 به معلمی مشغول بودند از صندوق سینه‌ی مردان و زنان روستاها بیرون کشیده، ثبت و ضبط کرده‌اند.

در این کتاب، هفت قصه به شرح زیر آمده است:

 1- کچل و خان. 2- دم شیطان. 3- سه کچل. 4- کچل ریش سفید. 5- ملا شدن کچل. 6- کچل حسن. 7- حقه‌ی کچل.

 شخصیت کچل در این داستان‌ها، گاه عاقل و زیرک، گاه ساده‌لوح؛ گاه شجاع و قهرمان، گاه خنثی و معمولی به نظر می‌رسد. گاه عوامل پیرامون خود را به یاری می‌آورد و با لشکری از زورگویان و ستمکاران، شجاعانه مبارزه می‌کند و گاهی ساده‌لوحانه بازیچه‌ی دست وقایع روزگار می‌شود. اما نهایتاً در انتهای هر داستان عبرتی برای خواننده باقی می‌ماند.

استاد دکتر حسین محمدزاده صدیق دوزگون در کلاس درس

دکتر صدیق در سال 1344 در میان شاگردان مدرسه

 

داستان سه کچل

یک بود یکی نبود. سه تا کچل بودند. دوتایشان با هم زندگی می‌کردند اما یکی‌شان تنها بود و فقط یک بز داشت که توی خانه‌ی خودش نگه می‌داشت.

اما بشنوید که  چشم آن دو تا کچل‌ها به دنبال بزه بود و پی فرصت می‌گشتند که آن را کش بروند. روزی که کچله در خانه نبود، دو تا کچل‌ها آمدند دم در خانه‌اش، دیدند که خدا داده به روزشان: بز را برداشتند و برو که رفتیم!

کچل وقتی آمد خانه، دید بزش نیست. فهمید که کار، کار کچل دوتایی‌هاست. آفتاب هم دیگر داشت غروب می‌کرد. دنبالشان را گرفت و رفت.

رفت و رفت تا رسید به دوتا کچل‌ها. اما خودش را نشان نداد و همان طور سایه به سایه به دنبالشان رفت. آن‌ها رفتند، این رفت. آن‌ها رفتند، این رفت؛ تا آن که برای یکی از کچل دوتایی‌ها گرفتاری پیش آمد. به رفیقش گفت:

- تو بزه را نگهدار، من بروم لب رودخانه و برگردم.

بز را سپرد دست رفیقش و توی تاریکی رفت سمت رودخانه کچل تنها یک دقیقه صبر کرد، بعد آمد جلو گفت:

- خوب رفیق. برگشتم، حالا بزه را بده من، تو برو!

نه که هوا تاریک بود، یارو کچل تنها را جای رفیقش گرفتن، بز را گذاشت و از لب رودخانه رفت پائین. کچل تنها هم که بز را گرفته بود، با خیال راحت راهش را گرفت برگشت به خانه‌اش. کچل دومی که از رودخانه برگشت به کچل اولی گفت:

- بزه را بده!

کچل اولی گفت... عجب! همین حالا دادم که!

خلاصه یکی این بگو یکی آن بگو، فهمیدند که حقه را از کچل تنها خورده‌اند، دنبالش رفتند تا رسیدند به خانه‌اش. گوش کشیدند، شنیدند که کچل به زنش می‌گوید:

- گمان نکنم این کچل دوتایی‌ها راحتمان بگذارند، اصلا بیا بزه را بکُشیم و خیالمان راحت!

چاقو را برداشت، سر بز را برید، پوستش را کند، گوشتش را توی یک کیسه ریخت، گذاشت زیر سرشان و خوابیدند. کچل دوتایی‌ها آن قدر منتظر ماندند که کچل تنها و زنش خوابشان برد. آن وقت رو نوک پنجه رفتند بالای سرش. کیسه را برداشتند، گذاشتند رو کولشان و رفتند.

کچله که بیدار شد، دید کیسه نیست. فهمید که کار، کار کچل دوتایی‌هاست. فرزی پا شد و دنبالشان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به آن‌ها. اما خودش را نشان نداد و سایه به سایه پی‌شان را گرفت تا رسیدند به یک خرابه. کچل دوتایی‌ها آتش زیادی علم کردند و گوشت بزه را به سیخ کشیدند.

کچل اولی به رفیقش گفت:

- تو همین جا مواظب باش، من بروم یک خُم پیدا کنم بیاورم؛ و رفت. کچل تنها این را که شنید، رفت پیش کچل دومی و گفت:

- پیدا نکردم!

کچل دومی گفت:- خوب، پس تو مواظب باش من بروم پوستش را بشویم و بیارم.

کچل تنها جلدی لباسش را درآورد، گوشت‌های کباب شده‌ی بز را ریخت تویش و به سرعت راهی خانه‌اش شد.

بشنوید از این طرف که دو تا کچل‌ها، یکی با خُم و دیگری با پوست شسته، برگشتند و دیدند ای امان! جا ترِ  و بچه نیست. فهمیدند که این دفعه هم کچل تنها نارو زده.

دنبالش را گرفتند و رفتند تا رسیدند به خانه‌ی کچل تنها. پشت در گوش ایستادند، شنیدند کچله به زنش می‌گوید:

- ازشان پس گرفتم. بیا یک جا قایمش کن!

زن گوشت‌ها را گرفت و ریخت توی یک قابلمه و گذاشت سر رَف.

کچل دوتایی‌ها آن قدر صبر کردند که کچله و زنش را خواب گرفت. آن وقت بی‌سرو صدا قابلمه را برداشتند و برو که رفتی.

کچل تنها باز بیدار شد، دید قابلمه نیست. رفت که آن را پس بگیرد.

رفت و رفت تا رسید به کچل دوتایی‌ها و سایه به سایه‌شان حرکت کرد تا رسیدند به یک خرابه. کچل تنها گوش کشید، دید کچل اولی به رفیقش می‌گوید:

- بیا گوشت‌ها را تقسیم کنیم و هر کدام سهم‌مان را برداریم و برویم.

کچل دومی گفت:- پس بگذار بروم یک ترازو پیدا کنم.

از این طرف کچل تنها آمد پیش کچل اولی و گفت:

- ترازو پیدا نکردم!

کچل اولی گفت:- چقدر احمقی! تو همین جا باش، من بروم پیدا کنم، برگردم!

 

خوب دیگر، کچل اولی که رفت، کچل تنها بی‌معطلی قابلمه را برداشت و دوید طرف خانه‌اش.

از این طرف کچل دوتایی‌ها، هر کدام با یک ترازو آمدند به خرابه، دیدند قابلمه نیست. فهمیدند که باز کچل تنها آن را برده و دنبالش افتادند وقتی رسیدند به خانه‌اش، دیدند کچله دارد به زنش می‌گوید:

- این‌ها راحتمان نمی‌گذارند. زن! بیا اول گوشت را بخوریم، بعد بخوابیم!

دوتایی شروع کردند به خوردن.

کچل اولی گفت:- نامرد، تنها می‌خوری؟!

کچل تنها گفت:- در خانه‌ی مرد باز است. بفرمایید شام بخورید!

 

کچل دوتایی‌ها شرمسار و خجلت زده رفتند تو نشستند و چهار نفری بزه را خوردند و تمامش کردند. بعد کچل دوتایی‌ها پا شدند و رفتند خانه‌شان. کچل تنها ماند و زنش و بی‌خیال و راحت گرفتند تخت خوابیدند.

این مطلب توسط اسماعیل مختاری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)