مادری از دیار شهرمیانه روایت میکندکه>>>>>
روزی واردخونه پسرم شدم نوه دخترسه ساله داشتم تامنودید بدون سلام وهیچ حرفی خودشوانداخت بغلم وگفت
مامان بزرگ یه سئوالی دارم توراخدا جوابشومیدی؟
گفتم آره عزیزم بپرس
چشاشو دوخت به چشام وباهزارامیدازم پرسید.
مامان بزرگ جون بابام بگوببینمامام زمان (عج) کی می آید
یاامام زمان بااین سئوالش تمام موهای بدنم سیخ شدن آخه دختربچه ساله چه میدونی امام زمان کیه؟
پرسیدم عزیزم امام زمانوبرای چی میخواهی
گفت آخه وقتی با دوستانم بازی میکنم یکی میگه
بابام برام اسباب بازی خرید یکی میگه
بابام برام شکلات بستنی خرید یکی میگه بابام منو بردپارک بازی و.....هرکدوم یه چیزی از باباشون میگن
منم از مامانم میپرسم اخه مامان جون پس بابای من کجاست؟
مامانم میگه بابات رفته مسافرت
میپرسم بابام کی ازمسافرت برمیگرده اخه دلم براش تنگ شده
میگه وقتی امام زمان بیاد بابای توهم بااون میاد
میگم پس امام زمان کی میاد
میگه من نمیدونم اینوازمامان بزرگت بپرس
از حرفای بچه داشتم داغون میشدم جوابی نداشتم بهش بدم برگشتم دیدم مادرشم تو آشپزخونه
سرشو گذاشته دیوار اروم اشک میریزه ومیگه ای خدا جوابی غیراز این ندارم به این بچه بدم
اخه چطوری بهش بگم بابات شهیدشده.
نثارارواح پاک شهدایی که قبل از تولدبچه هاشون شهیدشدن وندیدن......
این روایت راخودم مستقیم از زبان مادر شهیدشنیدم
منتظر دیگرروایت ازشهدای شهرمان باشید