می گفت : شنیدم همسایه مان، خیلی مؤمن است.
نمازش ترک نمی شود ..
زیارت عاشورا می خواند ...
مسجد می رود ..
انسان با خدایی ست.
لحظه ای دلم گرفت!
در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم ..
نماز نمی خوانم، ولی لبخند روی لبهای مادرم،
خدا را ، به یادم می آورد!
دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا می بینم!
زیارت عاشورا نمی خوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا به پا می کند!
مسجد نمی روم ..
ولی هر روز از آن دخترک فال فروش ..
فالی را می خرم که هیچ وقت نمی خوانم ..
مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است ..
که با دیدن من کلی دلش شاد می شود..
خدای من نگاه مهربان دوستی است ..
که در غم ها تنهایم نمی گذارد!
برای من تولد هر نوزادی تولد خداست !!
ای دوست ..
خدای من و خدای همسایه یکی ست ..
فقط من جور دیگری او را،
می شناسم و به او ایمان دارم.
"خدای من دوست انسانهاست"