وقتی میبارد سنگینی نگاهش را حس میکننم قطرات عشق روی گونه ام میریزد
ردپای باران بر چهره ام نشسته خیسی نرمی بر کف دستانم که دعاگونه برایش دراز گشته لمس میکنم
چشمانم را میبندم تا شویندگی بار سنگین غمم را حس کنم باران عشق روی قلبم زمهریر مرگ را اب میکند
کدامین اشنایی را به دعوت خوانم امشب که از نیش به زهر الوده اش بیمارم امشب
چگونه قصه ای را با رغیبم گویم از درد که از دردم به خوشحالی نیارد خنده برلب
من از دوری اینهمه شبنم دلگیرم تا باز از شقایق قصه مینویسی؟
چقدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روزها را با کسی تقسیم میکردم ویا کسی بود برای
گوش دادن ودردودل کردن بماند که انقدر فاصله زیاد شده هرچه فریاد میزنم گویا صدایم را نه تو میشنوی
و نه هیچ کس دیکر
اگر میخواهی همیشه ارام باشی دلگیریهایت را روی ماسه وشادیهایت را روی سنگ مرمر بنویس
اگر کسی رو دوست داری که دوستت ندارد سعی نکن ازاو متنفر شوی سعی کن فراموشش کنی