هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود.
استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد،
مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت...
استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت
و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد .
لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت.
بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی.
لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت ... .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه
کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد،
اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش
بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش
کردنش نداشتی.
مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی ...