از آن روز که آمدی همیشه قلبم برای با تو بودن میتپیده ، نمیخواهم به لحظه ی رفتنت فکر کنم
اینک که با تو هستم ، نمیخواهم روزی بیاید که ببینم بی تو هستم ، تو در کنارم نیستی و من در گوشه ای مثل یک برگ خشکیده افتاده ام و بی جان هستم
میترسم از کلمه بی وفایی ، وای به آن روزی که بی وفایی ببینم
میترسم از جدایی ، وای به آن روزی که تو را از قلب خویش جدا ببینم
نمیتوانم در خیالم ، روزی را ببینم که تو نیستی ، من در کوچه ها آواره و سرگردان باشم و هر کسی مرا ببیند از من بپرسد در جستجوی کیستی؟
نمیخواهم به نبودنت فکر کنم ، زیرا فکر نبودنت حتی با وجود بودنت مرا میرنجاند!
وای به آن روزی که من در رویای شیرین با تو بودن باشم ،چشمانم را باز کنم و ببینم که بی تو هستم ، چه سرد میشود زندگی آنگاه که میبینم در غم نبودنت نشسته ام
اینکه هر روز صدایت را بشنوم عادت نیست ، نیاز قلب عاشقم است
دیدنت عادت نیست ، نفسی دوباره برای زنده ماندنم است
تا تو هستی ، زندگی آرام است ، قلبم در انتظار لحظه باریدن باران است
که با تو در زیر بارانی که همیشه باریدنش برایم آرزوست قدم بزنم
تا باران بشوید ترس را از وجود من ، تا باران عاشقانه تر کن این لحظه ی عاشقانه ی من
میخواهم همیشه به بودنت فکر کنم ، میخواهم همیشه با این رویا زندگی کنم ، میخواهم همیشه لحظه های زندگی را با خیال تو سر کنم…