فراموش کردم
رتبه کلی: 589


درباره من

https://t.me/andarze
http://www.ashnayy.com/index.php
shaahin- arya (shahin1 )    

کوچک است. آنقدر کوچک که وقتی داخل کمد می نشیند و زانوهایش را در بغل می گیرد، پشت لباس های آویزان از چوب رختی گم می شود.

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۳۰ ساعت 22:38 بازدید کل: 405 بازدید امروز: 178
 

کوچک است. آنقدر کوچک که وقتی داخل کمد
می نشیند و زانوهایش را در بغل می گیرد، پشت لباس های آویزان از چوب رختی گم می شود.
.
کوچک است و کمد پناهگاه اوست.
پناهگاهی که در آن فحش های مامان و عربده های بابا یواش تر شنیده می شود.
سر کلاس معلم با کفش های پاشنه بلند، تق تق کنان راه می رود و با لب های صورتی پر رنگ دیکته
می گوید:

باااا...بااااا آ...مد..

.دیکته اش را از حفظ می نویسد.
بابا آمد. بابا با زن آمد. با زنی غریبه آمد...

در پناهگاهش فرو می رود. صدای بسته شدن در اتاق مامان و بابا می آید.

نه! دیگر اسمش اتاق مامان و بابا نیست، اتاق بابا و دیگران.
.
صدایفنرهای تخت خواب حتی در کمد هم شنیده می شود..
.
معلم دیکته می گوید:
.
ماااا...مااان رفت...مامان رفت.

مامان چمدان در دست رفت. با مردی که اسمش بابا نبود.مامان همه چیزش را جمع کرد و برد. پول هایش، لباس هایش، جواهراتش، کلاه گیس و لوازم آرایشش. همه ی چیزهایی که دوستشان داشت را داخل چمدان ریخت.
.
. او را نبرد.

. حتمن به اندازه ی چکمه های چرمی و جعبه ی سیگارش دوستداشتنی نبود.
.
.بابا آمد. بابا مست و تلوتلوخوران آمد.

.کوچک است اما می داند مستی یعنی چه..

می داند که بابا چرا کاسه ی توالت فرنگی را بغل کرده و اوق می زند..

مامان رفت. رفت و او را تنها گذاشت. آخرین بار گونه اش را با لب هایی که مال خودش نبود بوسیده و به زبانی که باز مال خودش نبود گفته بود

Take care honey!
.
مامان کسی را می خواست که بوی ادوکلنش دیوانه کننده و دنده ی ماشینش اتومات باشد. نه بو و نه دنده ی ماشین بابا مطابق خواسته ی مامان نبود. پس رفت.و حالا او تنهاست. او مانده و خرس قهوه ای. خرسی که فقط نگاه می کند و می شنود.

. کنار بشقاب ماکارونی و سس کچاپ.
. خرس نمی گوید «غذایت را تا ته بخور»
خرس قهوه ای هیچ چیز نمی گوید.

.کوچک است اما می داند تنهایی یعنی چه..

بابا آمد. با دوست هایش آمد.دور میز گرد می نشینند و کارت ها پخش می شود.

. هستی؟ هستم..

دست های مزخرف. کارت های لعنتی یک رنگ و به ترتیب نمی شود. چهار آس باهم نمی آید. بابا می بازد. باز هم بدهی می آید روی بدهی هایش.

.معلم با لب های صورتی پررنگ لبخند می زند و می گوید «بچه ها یک خانواده ی شاد رو نقاشی کنید» اگر مامان بود می گفت هپی فمیلی.
. مامان نیست.

. پس همان خانواده ی شاد!

کاغذش سفید است. سفید سفید. معلم می گوید چرا چیزی نمی کشی؟ می گوید بلد نیستم. معلم لبخند نمی زند. لب های صورتی پررنگ شبیه خطی افقی شده است.کوچک است اما می داند مردهای غریبه سوار بر ماشین های دنده اتومات و زن های ناآشنا که با موهای شرابی یا نقره ای خیس از حمام بیرون می آیند، جزئی از خانواده ی شاد او نیستند
.
.کوچک است اما می داند که سفید ماندن این کاغذ بهتر از خط خطی کردنش با سیاهی هاست.
..
کوچک است
اما او کوچک نمی ماند

این مطلب توسط امین داودی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۱/۰۱ - ۱۶:۰۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)