من ترکم...
به دور از بی غیرتی و بی شعوری...
به دور از فقر فرهنگی و بی اصالتی...
و به دور از بعضی زبان نفهم های غیر ترک...
روزگاری لهجه ی ترکی مرا مسخره میکردند و من ناراحت میشدم،نوجوان بودم،دلیل حرف های مسخره شان را نمیدانستم...
روزگار گذشت،جوان شدم،باز هم خام بودم،عاشق دختری شدم که هیچ نمیدانست...از همه مهم تر،خاندان او هم گامّاز و نفهم بودند و از برتریت ترک ها نمیدانستند.
به خود آمدم.
زبان مادری ام را به خوبی آموختم.برتر بودن زبان و قوم و نژادم برایم اثبات شد و از آن تاریخ بود که اجازه ی نفس کشیدن به افراد بی شعور نمیدهم.
لهجه ندارم دیگر...اما...تعصبی خاص دارم...
تعصبی که برایم غرور آفرین است...
تعصبی مثال زدنی...
تعصبی از جنس استاد شهریار...
غروری همچون غرور علی دایی...
صداقتی همچون عاشیق محمد فرزانگان...
و شجاعتی بی همتا مانند ستار خان و باقر خان...
و خیلی داشته های دیگه که جا برای نوشتن نیست...
دیگر در سر کلاس های درس پسوند فامیلی خودم رو مخفی نمیکنم و اگر هم استاد یادش رفت فریاد میزنم که استاد!من شاهینم!شاهین رحیمی قباق تپه...
روستای زیبایم را برایش تشریح میکنم...
کمی از ترک بودنم میگویم و دیگر فضای کلاس خفقان میگیرد...
آری...
من...
شاهین رحیمی قباق تپه...
منه نویسنده...
منه ورزشکار..
من دکلمه گو...
ترکم...
آری...
این بار فریاد خواهم زد!
من شاهین رحیمی هستم!
من ترکم...