فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 3795


درباره من
شهرام حیدری
1372 خان 5 موی تای ازشهرمیانه
شهرام حیدری (shahram0423 )    

داستان های کوتاه و پند اموز

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۳/۰۸ ساعت 01:35 بازدید کل: 333 بازدید امروز: 98
 

چشم*هایتان را باز می*کنید. متوجه می*شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست*هایتان را بررسی می*کنید. خوشحال می*شوید که بدن*تان را گچ نگرفته*اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می*دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می*شود و سلام می*کند. به او می*گویید، گوشی موبایل*تان را می*خواهید. از این*که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده*اید و از کارهایتان عقب مانده*اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می*آورد. دکمه آن را می*زنید، اما روشن نمی*شود. مطمئن می*شوید باتری*اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می*دهید. پرستار می*آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می*شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی*شه. شرکت*های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی*ها مشترکه».
«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی*تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این*که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی*شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته*اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده*اید. مطمئن هستید که نه می*توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه*ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می*پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می*کنید تا زودتر مرخص*تان کند.
«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این*جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم*هایتان را می*بندید. نمی*توانید تصور کنید که همه را از دست داده*اید. حتی خودتان هم پیر شده*اید. اما جرأت نمی*کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می*کشه تا دوره*های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می*خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده*ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می*برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی*شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس a380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه*طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران*گردان برج».
«این*که هواپیمای خوبی بود. مگه می*شه این*جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می*شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه*اش بهداشتی نبود».
«چی می*گی؟!… مگه می*شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات*داگ….».
«الان وضعیت تورم چه*جوریه»؟
«خودت چی حدس می*زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده*ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«۷۰میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه*طور»؟
«تا قبل از این*که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح*ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه*جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل*هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس*های brt هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می*شد».
«توی نقش*جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش*جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه*عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این*که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی*ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی*ات»!
«شما جنایتکارید! من الان می*رم با رییس بیمارستان صحبت می*کنم».
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود».
«ازش شکایت می*کنم»!
« نمی*تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته ».

 

 

 

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود




همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع



می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه



مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می



کشونن به تعریف از فرزندانشون






اولی: پسر من باعث افتخار و



خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت



کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله



های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم



انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز



بهش هدیه داد



.
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و



سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء



خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو



تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین



دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد



..
سومی: خیلی خوبه


.
پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان



درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ



برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که



برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد



...

هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست



چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای



دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن



صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟




چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی



یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته



!
چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر



منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا همین دو



هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه



مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه



گرفت

 

 

 

 


[داستان زندگی انسان
خدا خر را آفرید و به او گفت:و تو یک خر خواهی بود. و مثل یک خر کار خواهی کرد و بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سرمی رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم.و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.

و خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی سگ را برآورد.

و خدا میمون را آفرید و به او گفت: تو یک میمون خواهی بود. از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. وخداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند.........

انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد.انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خرنخواست زندگی کند و آن پانزده سالی که سگ نخواست زندگی کند و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون ..............................
انسان بیست سال مثل انسان زندگی می کند.....
و پس از آن، سی سال مثل خر زندگی می کند، ازدواج می کند و مثل خر کار می کند و مثل خر بار می برد...
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد.
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند، از خانه این پسر به خانه آن دختر می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش راسرگرم کند.
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست و این داستان ادامه دارد........

 

 

 

 

وقتی پسرا دور هم جمع می شن!!!

آلمان ، درباره ی سیاستهای دولت حرف می زنن!

پاکستان ، یه باند قاچاق تریاک تشکیل میدن!

عراق ، برای حمله به سربازهای آمریکایی نقشه می کشن!

افغانستان ، اگه پول نداشته باشن کار می کنن و اگه پول داشته باشن می خوابن!

آذربایجان ، یه بطری آب پرتقال می خرن و با هم می خورن!

مصر ، میرن یه جا می شینن قلیون می کشن!

امارات متحده ی عربی ، ۴ نفرشون دست می زنن و یه نفرشون می رقصه! یا میرن دنبال خانوم!!

روسیه ، از همدیگه رشوه می گیرن!

ژاپن ، هیچوقت ۵ نفر دور هم جمع نمیشن! چون همیشه حداقل ۳ نفرشون کار دارن!

هند ، یا با همدیگه می رقصن و یا میرن سینما و رقص تماشا می کنن!

کوبا ، هر وقت ۲ نفر یا بیشتر یه جا جمع بشن از کاسترو تعریف می کنن!

کره جنوبی ، با هم یه شرکت راه میندازن و یه کالای ژاپنی رو کپی می کنن!

توی چین ، اینها که دیگه روی هر چی متقلبه کم کردن کافی یه چیزی یه جای دنیا ساخته شه ۳ سوت نزده کپی میکنن

مکزیک ، دو نفرشون دوئل می کنن و یه نفرشون ناظر دوئل میشه و دو نفر دیگه هم گیتار می زنن!

ایران ، یا پشت سر بقیه غیبت می کنن یا روزنامه راه میندازن یا یه جلسه ی
سخنرانی ترتیب میدن یا از حرف زدن و سوتی های همدیگه ایراد می گیرن یا یه نفرشون رو
میذارن وسط و ۴ نفرشون متلک بارونش می کنن یا الکی می خندن یا یه پیتزا فروشی باز می
کنن یا بدون هیچ صحبتی می ایستن و چشم و سرشون رو می چرخونن و مردم رو سرکار میذارن و در همه حالات فکر این هستن که چجوری واسه دخترا چرب زبونی کنن و سرشون و شیره بمالن.

 

 

 


5 تا پسره می روند برای مظاهم تلفنی و بعدش کارت و می زنند و می روند تو حال و هوا و فاز مردم آزاری اولی که اسمش محمد بود زنگ می زنه به ۱۱۸ می گه سلام ببخشید شما شماره ی احمد رو دارید ؟! زنه می گه احمد کیه ؟!!!! می گه خیلی دوسش داشتم همین دیروز گمشد شما تلفنش رو دارید ؟!!!! بعد زنه می گه برو بابا مارو گیر آوردی ؟ می گه نه تورو جون احمد . زنه می گه بگو اون کیه وگرنه قطع می کنم . پسره می گه احمد الاغ من بود بیچاره خیلی زحمت کشیده بود برای من. همش یه لحظه سرم رو اونور کردم بعد دیدم الاغم رو سریع کردن تو ماشین و بردنند خیلی داد زدم اما نامرد ها الاغم و سوار ماشین کردنند و زدنند به چاوووک . زنه فوش داد و قطع کرد بعد دومیبا نام بسیار خوب پویا میاد زنگ می زنه به موبایل یک دختر می گه سلام اون هم می گه سلام . بعد پویا می گه منو می شناسی ؟!!!!! دختره می گه نه !!!!!!!!!!!!!!!!!! پویا می گه واقعا نمی شناسی منو واقعا که منو نا امید کردی . بعد دختره می گه وااااا ببخشید که به جا نمیارم حالا ناراحت نشوید آقا پسر حالا می شه بگید که اسمتون چیه لطفا بگید شاید بتونم به جا بیارم .؟؟؟؟!؟!!!!!!!!!!!!!!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟ !!؟؟! پویا می گه منم یادت نمیاد اه اخه چرا ؟؟؟ دختره می گه حوصله ندارم سریع بگو!!! پویا می گه منم سگارو همون که با پدر بزرگ میتیکومان و دو برادرم اومدم شما رو در روستا نجات دادم . دختره عصبانی می شه و چند تا فوش جانانه می ده بعد پویاا می گه خر شدی وای خر شدی وای هاهاهاهاهاهاهاها یوهوووووووووووو خر خر خر خر خرررررررررررررررررررررررر ررر تو شدی . سومی با نام غلام که مشتی بود میاد زنگ می زنه یکهو یه پسر بر می داره یه پسر ۱۷ یا ۱۸ ساله بعد غلام می گه سلام بعد پسره می گه سلام خوبیید من آرش هستم شما با من چه کار داریید آقا منو از صبح دیووونه کردیید هی هی هی هیهی هیهی هیی هیهی هیهیه یهیه یهیه ییه اه زنگ می زنیید و می گیید اسمت چیه من آآآآآآآآآآآآآآآآررررررررر ررررشششششششششششششششش هستم حالا راحت شدی الاغ خر کثافت دیگه زنگ نزن مردم آزار ... بعد غلام می گه چیمیگی ره من اصلا اون نیستم که تو می گی . بعد پسره با خیلی خجالت میگه آقا خیلی خیلی خیلی ببخشید من اصلا اعصاب نداشتم خیلی ببخشید . غلام می گه باشه . بعد می گه حالا بگو ببینم اسم بزرگت چیه پسره یه عالم فوش می ده و بعد غلام می گه بابای ارش ههههههههه. چهارمی میاد که اسمش پوریا بود زنگ می زنه یه هو یه دختره بر می داره بعد پوریا می گه سلام خانوم دختره می گه سلام مادر بعد پوریا تعجب می کنه می گه خانوم من پسر شما نیستم بعد خانومه می گه نه مادر من دوست قدیمی مادرت هستم پسر جون حالا بگو ببینم اسمت چیه پوریا می گه من اسمم پوریا هست شما چی ؟ خانومه می گه ننه جون من همش ۹۰ سال سن دارم بورو من از تو بیشتر تجربه دارم برو دوستای خودت رو خر کن بچه جون خداحافظ . همه بچه ها بهش می خندند پوریا خجالت می کشه و بعدگوشی رو می ده به بهترین و یا بدترین اون ها کامران.کامران زنگ می زنه به ۱۱۸ بعد می گه سلام خانوم خانومه می گه سلام بفرمایید بعد کامران می گه نه من تازه شام خوردم خودتون بفرمایید گشنم نیست.خانومه می گه اقا پسر با من شوخی نکن بگو چی کار داری بعد کامران می گه کار ندارم فقط تو خونه هستم و بازی می کنم و درس می خونم شما چطور؟؟!!!!!!! بعد دختره می گه برو پس همون بازیت رو بگو دیوونه بعد کامران می گه خانوم می شه اون آقا رو صدا کنیید من می خواهم منشی مرد رو خر کنم بدو برو اونو صدا کن . بعد دختره می گه چیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه جرات داری واستا شمارتو بدم تا ردت رو بگیرند کامران می گه تو غلط نمی کنی اگه جرات داری من قطع می کنم هه خداحافظ. امیدوارم از این داستان با حال خوشتون اومده باشه بعدش هم ۵ تا پسره می روند خونه تا دفعه ی بعد خداحافظ.

 

 

 

 

شب هنگام محمد باقر -طلبه جوان-در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید
دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه*ای از اتاق خوابید
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و
....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و
...

علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می*گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۲۱ - ۲۱:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)