آی اِی آزادی
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی
در غالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه
با لهجه ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی سرد و ترسناک نیا
برایمان از مرگ نگو
به گورستان نرو
گورستان پایان است
نباید آغاز باشد
این بار توی دهان هیچ کس نزن
وعده ی تو خالی نده
نفت را بر سر سفره ها نیار
نان مان را بر سفره هایمان باقی بگذار
از آب و برق مجانی نگو از تلاش انسانی بگو
ازسازندگی و آبادانی بگو
از تعهد کور نگو
از تخصص و دانش و شور بگو
آی اِی آزادی
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی
با شادی بیا
با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا
با آواز و موسیقی و رنگ بیا
با تفنگهای بزرگ در دست کودکان کوچک نیا
با گل و بوسه و کتاب بیا
از تقوا و جنگ و شهادت نگو
از انسانیت و صلح و شهامت بگو
برایمان از زندگی بگو
از پنجره های باز بگو
دلهای ما را با نسیم آشتی بده
با دوستی و عشق آشنایمان کن
به ما شان انسان بودن را بیاموز
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم
چگونه مُردن را به وقت خود خواهیم آموخت
آه ای آزادی
اگر به سرزمین ما رسیدی
بر قلبهای عاشق ما قدم بگذا
مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد
و تو را با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم
با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیزتری
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست
یک مسئولیت است
به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو آسان نیست
ما را با خودت آشنا کن ما از تو چیز زیادی نمی دانیم
ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم
ای نادیده ترین
ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم
هان ای آزادی
اگر به سرزمین ما آمدی با آگاهی بیا
تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم
تا در حافظه ی تند تاریخ نگذاریم تو را از ما بدزدند
آخر می دانی
بهای قدم های تو بر این خاک
خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است
بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست
پس این بار با آگاهی بیا با آگاهی بیا شاعر : ئاشناس