کسی نمیداند صبر من تا چه اندازه بزرگ است ...میدانی، به اندازه ی
تمام روزهای تنهایی ام صبور شده ام
خودم هم نمیدانم چیست که گلویم را می فشارد... فشاری به وسعت
فریاد... به قداست گفتنه ...
خدایا:
فکر می کنند در قفس را باز گذاشته اند من نمی دانم پرواز چیست !!!
غافل از اینکه نمی توانم پرواز کنم ...! چون فقط تو راز پروازم را
میدانی .. تو میدانی جای پرزدن زمین نیست... در قلب آسمانهاست .
نمیدانم چه میخواهم بگویم.... چیزی شبیه غم از دست دادن ... یا نه ؟!!؟
آرزوی وصال !!! استخوانم را میگدازد... خیال ناشناسی بود ... آمد و
رفت... گه گاه خیالش وجودم را میسوزاند و گاه دستان ضمختش مهربانی
ام را نوازش میکند. آشفتگی به وسعت تردید از مغزم میتراود.. گیج...
گمراه... مات...مدهوش... درون سینه ام دردی خونبار همچون گریه گلویم
را میفشارد.. شاید چون .. نمیدانم چه می خواهم بگویم...
مادر مقدس ترین مقدسات دوران قدسی عشق . مادر زمزمه ی محبت با
شیره ی جان درون رگهای توست پس... فراموشش نکن