خیمه ی زندان او جز با غمت برپا نشد
خیمه ی مردی که دیگر با غمت تنها نشد
قصه ی اشکی که از دستان سردش می چکید
قطره ی آبی که در دستان ابری جا نشد
در فراقت اشک هایش گرچه آتش شد ولی
بعد از این باران آتش ، ققنسی پیدا نشد
از دو چشمش سیل صدها رود بر دامن فشاند
این دل تنگش ولی با اینهمه دریا نشد
خواست با هر حیله ای بیرون رود از این حصار
قسمتش صد حیف سیب و گندم حوا نشد
با نگاهی سرد زندان را به آتش می کشید
خواست تا این بار خاکستر شود اما نشد
با نفس هایش غزل هایی برایت می سرود
هرچه کرد اما ضمیر شعرهایش «ما» نشد
آخرین حرفی که قبل از مرگ زد این جمله هاست
"وصل ما باشد در آن دنیا اگر اینجا نشد
خواستم تا تلخی این شعر را شیرین کنم
خواستم شیرین کنم این قهوه را ...... اما نشد"