غربت خودم را احساس می كنم
غربتی در این دنیای غریب
شكوه شكفتن در من پژمرده
هیجان صدا در من شكسته
بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده
و اشك ها یكی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چكد
آری ، آغاز دوباره زیست و هزاران بار مردن یعنی این
یعنی پا نهادن در جاده بی انتهای هیچ
یعنی گم شدن در پستویی از تنهایی
یعنی در گور گناهانت خشكیدن
یعنی انگشتانت را در چرخ شعرهایت له كردن
من فرق سپیده و شامگاه را نمی دانم
برای من همیشه همه چیز سیاه است
و شاید در اوج شادی هایم خاكستری رنگ شود
چهره هیچ كس را به یاد نمی آورم
كسی برایم به یاد ماندنی نیست
پرواز برایم ممكن نیست چرا كه نه فرشته ام ٬ نه پرنده
من انسانم ، انسانی از جنس خاك
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ... و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ... وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ... وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ... گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ... گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ..!!