لابد هنوز به تو فکر میکنم به روزهایی که بدونِ من میگذرانی, به خنده هایی که تماشاگری جز من نداری, به خاطراتی که در ایامِ زندگی ات نقش میگیرند و من قهرمانِ هیچ کدام از وقایعَت نیستم, دوست داشتنت فکر میکنم که روبه روی آینه مینشینم و رژ لب قرمزم را میزنم ناخونهایم را لاکِ قرمز مییزنم لابد هنوز آرامِ جانِ دلِ بی قرارم هستی که منتظرم بیایی و این نابسامانیِ احوالِ مرا خوب کنی و با حرفهایت آشوبِ دنیایَم را آرام کنی, حالا لابد وسط این همه حال و احوالِ نا ارام و تشویش هایِ خسته ام, درست در نقطه یِ همیشه رفتن هایَم وبه تو برنگشتن هایم, هنوز دوست داشتنت را با خودم یدک میکشم که هر روز و هر لحظه چشمهایم کنجِ گوشی ام خاک میخورد و از تو هیچ رد و نشانه ای پیدا نمیشود. و پایانِ هر انتظارِ تلخ و ناگوارَم, پای همه یِ لاک هایِ قرمزی که بخاطرَت زده ام, باز هوایِ دیدنت, من را دیوانه ترین موجودِ دنیا میکند