فراموش کردم
رتبه کلی: 257


درباره من
وقتی برای دیگران

لقمه بزرگتر از دهانشان باشی

آنها چاره ای ندارند

جز آنکه" خردت " کنند

تا برایشان اندازه شوی

پس مراقب معاشرت هایت باش....

ساعت زندگیت را

به افق آدمهای ارزان قیمت

کوک نکن

یا خواب میمانی یا از زندگی عقب......

موبایل:09354126510& 09197861726
:EMAIL
simo_arbat@yahoo.com
سیاوش محمدی (simo )    

شمه ای از کرامات ابوفاضل

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۳/۲۳ ساعت 18:29 بازدید کل: 184 بازدید امروز: 121
 

 

 

خبرگزاری فارس: شمه‌ای از کرامات ابوفاضل/ ماجرای داش علی مست و روضه اباالفضل(ع)

روز چهارم شعبان سال بیست و شش هجری است، غنچه لبخند از لبان مبارک امام حسین(ع) دور نمی‌شود، چرا که در این روز علمدار سپاهش، برادر امینش، ماه منیرش حضرت ابوالفضل ‌العباس(ع) پا به عرصه گیتی نهاده است.

به مناسبت میلاد فرخنده این یار صدیق و وفادار اباعبدالله الحسین(ع) بر آن شدیم که برخی از کرامات قمر بنی‌ هاشم را از کتاب «کرامات العباسیه(ع)» تدوین علی میرخلف‌زاده نقل کنیم که در ادامه می‌آید:

*ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع)

یکی از جاهل‌های محل ما «داش علی» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توی بازار رد می‌شدم، دیدم داش علی بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) می‌رفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا می‌روی؟

دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه می‌روم!

گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چاره‌ای نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش علی بنا کرد گریه کردن، اشک‌ها روی گونه‌اش می‌غلتید و روی زمین می‌ریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبه‌اش شده بود.

چند سال بعد داش علی مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم، مثل اینکه می‌دانست می‌خواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم، گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤال‌هایی بکنند، سقائی آمد ـ مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود ـ و فرمود: داش علی غلام ما است، کاری به کارش نداشته باشید.

*شربتی که حضرت عباس(ع) به یک طلبه داد

در مدرسه باقریه درب کوشک اصفهان بودم که با شیخ پیرمردی از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم: از کراماتی که از آقا حضرت اباالفضل(ع) با چشم خود دیده است، برای من نقل کند.

گفت: من وقتی که جوان بودم هر چه درس می‌خواندم توی مغزم نمی‌رفت تا اینکه یک روز خواندم که طلبه‌ای هر چه درس می‌خواند نمی‌فهمید و درس نخوانده می‌خواست عالم شود، متوسل به حضرت اباالفضل(ع) می‌شود تا اینکه یک شب خواب می‌بیند حضرت چوب در دست دارد و او را می‌خواهد بزند، حضرت به او فرمود: باید بروی درس بخوانی، از خواب بیدار می‌شود و دنبال درس را می‌گیرد و از علما می‌شود.

تا این داستان را دیدم دلم شکست و گریه زیادی کردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب دیدم آقا حضرت اباالفضل(ع) مقداری شربت به من عنایت فرمود، وقتی که از خواب بیدار شدم و رفتم سر کتاب دیدم همه را متوجه می‌شوم، هنگامی که سر درس رفتم از استادم اشکال می‌گرفتم.

یک روز از بس از استادم اشکال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: آنچه که حضرت اباالفضل(ع) به تو داده به من هم عنایت کرده است، این قدر سر درس اشکال تراشی نکن!

*داستان سقاخانه‌ای که مال کاسب بود و مغازه مال حضرت عباس(ع)!

کاسبی در بازار اصفهان مغازه‌ای داشت و کنار مغازه‌اش سقاخانه‌ای به نام «آقا اباالفضل(ع)» بود، او چون علاقه زیادی به حضرت عباس(ع ) داشت، می‌گفت: آقاجان من به عشق شما این سقاخانه را تمیز می‌کنم و از آن به خوبی نگهداری می‌کنم و آن را آب می‌کنم که مردم جگر داغ شده، از آن بیاشامند و بیاد لب تشنه برادرت حسین(ع ) و فداکاری و ایثار و وفای شما بیفتند و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداری کن که یک وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز کارش این بود که سقاخانه حضرت اباالفضل(ع) را تمیز می‌کرد و آب در آن می‌ریخت و یخ می‌گذاشت و مردم لب تشنه از آن می‌آشامیدند و می‌رفتند، یک روز صبح به مغازه آمد و مشاهده کرد که تمام لوازم مغازه را دزدیده‌اند، خیلی ناراحت شد، صدا زد: یا اباالفضل! من سقاخانه‌ات را تمیز می‌کردم، آب می‌ریختم، یخ می‌گذاشتم، این قدر به شما علاقه داشتم و محبت می‌کردم و مردم را به یاد شما و برادرت حسین(ع) می‌انداختم، حالا باید دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، دیگر نه من و نه تو...!

با عصبانیت به خانه بر می‌گردد، روز بعد به مغازه می‌آید و مشاهده می‌کند تمام لوازم و اجناس مغازه‌اش سر جایش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ایستاده‌اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند تا چشمشان به صاحب مغازه می‌افتد به دست و پای او می‌افتند و می گویند: ای آقا! ما را ببخش، ‍ چون آقا حضرت اباالفضل(ع) رضایت شما را خواسته و الا ما هلاک خواهیم شد.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۳/۲۳ - ۱۸:۳۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)