فردا دیر است
شاید سهم نفس های من تمام شده باشد...
امشب پناه دلتنگی های قلب کوچکم باش
که در این غربت بی مانند ،
نمیداند به آغوش کدام آشنا پناه ببرد...
دلتنگم برای تو
که در فاصله ای بسیار از چشم های پر از اشکم
و دستان پر از نیازم ، آرام خوابیده ای...
و نمیدانی بی تو چقدر تنها شده ام....
کاش مرا میدیدی،
گوشه ی اتاقی که هرشب میتوانم تا صبح
بی قراری هایم را بغض کنم
و بغض هایم را در عمق یک بالش کوچک
فریاد بزنم...
تو اگر تمام دنیا را دیده باشی،
یک لحظه دیدن من را در این حال دائمی کم داری...
تا حقیقت خیلی چیزهایی که نمیدانی برایت معلوم شود...
تو هرقدر بدانی ، هرقدر عاقل باشی ،
باز هم برای درک عاشقانه های من
باید سالهای سال ، درس محبت بخوانی...
کاش مرا اکنون که فقط دست نوشته هایم را میخوانی،
از پشت این صفحه های بی روح میدیدی...
جان کندن یک دلتنگ،
در یک تنهایی تحمیل شده.... دیدن دارد....
(دلداده)