دردی کش میخانه ام
,از آبرویم حرف نیست
من عاشقي دیوانه ام
,از کوه و دشتم ترس نیست
بنشسته بر خاک وگلم
جام طلایم دست نیست
گردن کش و آواره ام
ایار بودن رسم نیست
ساکن به کوی دلبرم
خواب و خیالم سخت نیست
از دست او گر می خورم
هر دو جهان را مست نیست
در دام او افتاده ام
قلبش چرا چون بحر نیست
من از نظر افتاده ام
از تیر چشمش زجر نیست
گر او بخواهد از منم
مردن برایم سخت نیست
88.11.
|