فراموش کردم
رتبه کلی: 109


درباره من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما زن و شوهری هستیم

بنام قلبهای جاویدان

هر دو از شهر میانه بوده

و دارای اکانتهای حقیقی

هستیم به جهت سهولت

مدیریت مطالب با هم دیگر

این اکانت مشترک را دایر

کردیم

نظرات ما به مطالب

دوستان مشترک است

اگر مورد خاصی بود

از اکانت شخصی خودمان

نظر میدهیم

زن و شوهری هستیم

در کنار هم مثل یک دوست

سالهای زیادی در یکی از

بنادر ایران بودیم

عاشق کشتیرانی و هواپیمایی

و راه آهن هستیم

و یه جوری سرنوشت ما به این

سه تا در هم پیچیده است

سایت میانالی را دوست داریم

هر کی زندگی ما را ببیند

فکر میکند هر دو نوجوان

هستیم

از مطالب و عکسهای ما

میتوانید این موضوع را بفهمید

در زندگی خودمان میدانیم

که به جایی نرسیدیم

ولی خیلی ها آرزو دارند

مثل قلبهای جاویدان

باشند

ایمیل ما

sksmiran@yahoo.com

وبلاگهای ما

www.skiran.blogfa.com
www.smiran.blogfa.com

قلبهای جاویدان (sksmiran )    

تفسیر یکی از نوشته های خودم

درج شده در تاریخ ۹۸/۰۲/۲۳ ساعت 20:42 بازدید کل: 342 بازدید امروز: 342
 

این نوشته ها یکی از شاهکارهای نوشته های زندگی خودم است

اصل مقاله و تفسیر آن بیش از 9000 نفر بازدید کننده

و بیش از 1000 نظر داشته است البته در زمان خودش

اکثر سایتها و وبلاگها این مطالب را حذف کرده اند

اما هنوز در سایت اینترنتی قلبهای جاویدان این نوشته ها خودنمایی میکنند

سید سجاد خواجه دهی

 

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

با سلام

فکر نمیکردم این مقاله اینقدر مهم باشد با نوشتن آن ده ها تلفن و نزدیک 40 ایمیل بدستم

رسید که منظور شما از این مقاله چه بود و البته عشق همیشه زنده در قلبم همسرم

شعله های تردید و شک و ابهامات را بیشتر کرد چون در اکثر جاها گفته است که همه

 شخصیت ها واقعی بودند و چون سجاد خواجه دهی به آنها نرسیده است آنها را رویا میداند

موضوع خیلی ساده بود ولی برداشتهای متفاوت دوستان و طرفداران  مرا

 مجبور کرد برایش یک تفسیر بنویسم

----------------------------------------------------------------------------------

هر انسانی در ذهن خود رویاها و تخیلاتی دارد مثلا کودکان را بیاد آورید که اسب در لای پای

خود میگذاشتند و میدویدند و میگفتند که اسب میرانند و در رویا چوب خود را اسب به حساب

می آوردند یا دخترانی را بیاد بیاورید که با عروسکهای خود بازی میکنند من دیده ام که

کودکی عروسک خود را میخواباند و برایش قصه میگفت عروسکش مریض میشد و او را به

دکتر میبرد روزی دیدم ساحل دختر خودم عروسکش دریا را غذا میدهد

خوب اینها یک رویا و تخیلات است در ذهن کودکان

اکنون بزرگ میشویم و روی صندلی مینشینیم و با گوش دادن به شعر و آهنگی ادای رانندگان

را در می آوریم گاز میدهیم و فرمان را به چپ و راست می چرخانیم

همه اینها یک رویا است که  شاید روزی به حقیقت بپیوندد

یعنی پسرک اسب بخرد و دختر بجای عروسک فرزندش را در آغوش بکشد و به او غذا بدهد

و ما هم ماشین بخریم و با آن به جاده های ایران سفر کنیم

----------------------------------------------------------------------------------------------

روزی در ذهن خود زنی را آفریدم که از شوهرش طلاق گرفته بود زندگینامه او را به داستان

کشیدم ( یعنی یک داستان نوشتم ) از روزهای بد او شروع کردم و تا روزهای دعوا و ناسازگاری

پیش رفتم تا اینکه رسیدم

به روز طلاق و بعد از اینکه این شخصیت مجازی داستانم طلاق گرفت خواست به دنبال زندگی

دیگری برود با خود گفتم سجاد چرا تنهایش میگذاری برو و کمکش کن

(یعنی به نوعی خودت را وارد داستان خودت کن مثل کارگردانهای فیلمهایی که گاهی

برای یادگاری یا علاقه به بازیگری خودشان را وارد یک صحنه از فیلم میکنند

مثل سریال پنجمین خورشید که در ماه رمضان میداد و کارگردان در فریم آخر

آمده بود داخل فیلم تا صحنه ای از او در فیلم یادگار بماند )

خوب در داستان خودم وارد شدم

این قسمت را بخوانید

(این قسمت فصلی از رمان خودم میباشد )

( زن شیشه اتومبیلش را پایین کشید پسرکی زیر باران گل میفروخت با خودش گفت بگذار

از این پسر گلی بخرم صدایش کرد آهای پسر یک لحظه بیا

پسرک بطرف ماشین دوید گل های دست پسر خیس شده بود

زن پول مچا له شده ای را به پسر داد و شاخه ای خرید

شاخه را کشید اما یک لحظه دید زیر شاخه خون است برگشت به پسرک گفت این چرا خونی است

پسر به دستانش نگاه کرد دستش پر خون بود و به شاخه چسبیده بود

به زن گفت ببخشید مادر تیغ شاخه دستم را برید زن گفت از آنطرف ماشین بیا سوار شو

من در ماشینم چسب زخم دارم و پسرک امتنا کرد گفت خوب بدهید خودم پانسمان میکنم

چراغ زرد شد و تا لحظاتی دیگر قرمز میشد زن گفت بدو بیا تو هم خیس شدی و هم چراغ

قرمز شد خلاصه پسر سوار ماشین شد و زن روی پدال گاز فشار داد )

خوب من در این قسمت داستان گفتم سجاد برو داخل داستان خودت

و من وارد شدم و زن پرسید اسمت چیست ؟

پسر جواب داد سجاد خواجه دهی

زن گفت جالبه

پسر گفت چی ؟

 زن : هر کس اسمت را بپرسد فامیلت را هم میگویی

 پسر : من در زندگیم اهل دروغ نیستم

------------------------------------------------------------------

در این قسمت بود که من وارد داستان خودم شدم و با آن شخصیت آشنا شدم

شخصیتی کاملا مجازی و کاملا رویایی و البته داستانی

بعد از تمام کردن داستانم چون دو سال طول کشیده بود من دیگر به پروانه عادت کردم

یعنی به شخصیت داستان خودم عادت کردم

و احساس کردم این زن از داستان بیرون آمده و با من زندگی میکند

چون دوسال از او نوشته بودم برایم کم کم حقیقی شده بود

یکروز در رویا بمن گفت که بیا تو را فرزند خوانده خود بکنم و من قبول کردم

دقت کنید همه اینها فقط رویا بودند

چون من هم پدر و مادر داشتم و هم زندگی واقعی خودم را میگذراندم

نیاز به فرزند خوانده گی نبود در رویا فرزند او شدم

بعدها چون این رویاها خیلی عمیق شدند من دیگر رهایش نساختم و تا به امروز هست

یعنی الان هم با شخصیت داستان خودم هستم و در خاطراتم مینویسم که مثلا پروانه به

تهران رفت داخل داستان مینویسم یعنی داستان را بعد از تمام کردن و بعد از برنده شدن

در مسابقات کشوری دوباره ادامه دادم ولی بصورت خصوصی ادامه دادم

فقط برای خودم نوشتم و مینویسم

حال چرا میگویند این زن حقیقت داشت ؟

بعد از پایان دادن به این داستان چند نفری خواندند نگو یکی از دوستان خوانندگان این داستان

تقریبا شباهت زیادی به داستان من داشت

یعنی من داستان را نوشتم دادم دیگران بخوانند تا اشکالاتش برطرف شود

رسم داستانویسی هم همین است

یک زنی که خوانده بود به دوستش گفته بود که بابا این پسر زندگی مرا نوشته است

داستان من شباهت زیادی به زندگی او داشت

پس از طریق دوستش در صدد پیدا کردن من شد و مرا پیدا کرد

یعنی ازدواج و طلاق و تنهایی به سرش آمده بود من هم در داستانم یک چنین چیزهایی

ترسیم کرده بودم برای شخصیت داستان خودم

با من حرف زد و گفت میخواهم نقش پروانه را برایت بازی کنم تا رویای تو به حقیقت بپیوندد

او فکر میکرد من به پروانه احتیاج دارم تا دست از رویاهایم بکشم

یعنی داستان را که من نوشته ام مثل یک فیلم برایت بازی کنم و چون خودت هم در داستان

هستی پس به آرامش میرسی و داستانت حقیقی میشود

و کارهایی کرد که جلب توجه بیش نمود

مثلا من در داستانم نوشته بودم پسر گل فروش از مدرسه خارج شد تا چهارراه جدیدش را

که در اصل مغازه سیار او بود به پروانه نشان بدهد

او هم با اقتباس از این داستان یکروز که از مدرسه ام خارج میشدم دیدم با اتومبیلش

در جلوی مدرسه ایستاده است مرا صدا زد و خیابانهای تبریز را گشتیم

به او گفتم من گلفروش نیستم و اگر پدر و مادرم بفهمد مرا دعوا میکنند

داستان خودم را برایم تداعی نکن

اما او گوش نداد و به این کارها ادامه داد

یعنی آن چه را که در داستان نوشته بودم برایم بازی کرد

مثلا در داستان زن به پسر گل فروش کتاب میخرید و پول میداد

او هم دقیقا همان کتاب را برایم خرید که در داستانم اسم برده بودم

به من همیشه پول میداد

در حالی که در زندگی شخصی خودم نیاز به پول نداشتم

مثلا در داستان نوشته بودم

در بعد ازظهر یکی از روزها پروانه پسرک را سوار کرد و به بالای شهر برد

او میخواست برای پسرک پیتزا بخرد

آن زن هم در زندگی حقیقی من و در واقعیت همان نقش را بازی کرد

یکروز که با بچه ها در محله جمع بودیم آمد و مرا به خیابان ولی عصر برد

و واقعا برایم پیتزا گرفت شب آن روز مادرم بسیار دعوا کرد و ناراحت شد

چون فکرهای دیگری میکرد بدبختی آن زن با مادرم آشنا شد و دیگر موضوع واقعا پیچیده شد

ثریا همسرم که آن موقع دختر خا له ام بود موضوع را که فهمید مدتی با من قهر کرد

این جاست که میگویند آن زن حقیقت دارد و سجاد برای پنهان کاری میگوید رویا و داستان است

یعنی اطرافیان فکر کردند اول این زن بوجود آمده بعدا من داستان را نوشته ام

اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (3)