شادی ها و دغدغه های جوانی ِ ما:
شادی ها کمرنگ تر می شود و دغدغه ها پررنگ تر!
شاید هم این باشد که شادی هایت هم، شکل دغدغه به خودشان می گیرند!
مثلا شادی ِ تو این است که روزی خانه و ماشین می خری،
اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه می شود،
رسیدن به آنها برای تو هدف میشود!
هدفی که حتما باید "جهان سومی" باشی که آنرا داشته باشی،
و هیج جای دیگربرای کسی هدف نیستند!
بعضی از شادی هایت غیر انسانی می شود،
با پول شهوتت را می خری... !
با گردی سفید مست میشوی نه با شراب...
با دود دغدغه هایت را کمرنگ تر میکنی و غبار آلود...
اگر جهان سومی باشی،
استاندارد و مقیاس های تمام ِ اجزای زندگی ِ تو، جهان ِ سومی می شود...
اینکه در سال چند بار لبخند می زنی،
در روز چند بار گریه می کنی،
راهی که تو را به بهشت و جهنم می رساند،
و حتی جنس ِ خدای تو هم جهان ِ سومیست...
دراین دنیای عجیب،
دیدن دست ِ برهنه ی یک زن هم می تواند براحتی تو را خطاکار کند و قلبت را به تپش وادارد!
در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه ی دیوانگیست!
لبخند ِ بی جای زن هم دلیل ِ فاحشگی ِ اوست!
در این جهان ِ سوم ،
کسی را نداری که به تو بگوید چقدر مسواک و خمیردندان، واکسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند...
اینکه آینده ی خوب را خودت باید رقم بزنی و کسی قرار نیست برای این کار به تو کمک بکند،
اینکه همیشه جهان اول ، طاعون ِ جهان ِ سوم نیست ...
گاهی فکر می کنی که به سرزمین ِ جهان ِ اولی ها مهاجرت کنی
تا از جهان ِ سومی بودن رها شوی...
اما میفهمی که با مهاجرتت،
شادی ها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر می کنند!
گاهی میمانی که این جهان ِ سوم است که کیفیت تو را تعیین می کند، یا اینکه "تو" جهان ِ سوم را درست می کنی؟!
