آخه دختر همسایه واسه دیدن دسته ی عزاداری "ح س ی ن" میومد!!!

موهاشو درست کرد،

آرایشش رو کامل کرد،

یه شال مشکی ام سرسری انداخت روی سرش،

با دوست پسرش ساعت نُه،

 پشت هیئت ِ  " ح س ی ن "  قرار داشت!

دم ِ غروب بود،

پسر داشت خودشو توی آئینه نگاه می کرد...

تی شرت ِ جدیدش بهش میومد!

با خودش فکر کرد:

 "موقعی که دارم علم و بلند میکنم،

باید یکم آستینمو بزنم بالا تا عضله های بازوم کاملا معلوم باشه"

آخه دختر همسایه واسه دیدن دسته ی عزاداری  "ح س ی ن"  میومد!!!

دختر به دیوار  هیئت تکیه داده بود

حوصله ش از شنیدن گریه و نوحه های مداح سر رفته بود،

 گوشی ِ موبایلشو آروم از توی جیبش در آورد،

... ببینم کیا مث من حوصلشون سر رفته!

بلوتوثشو روشن کرد!

یه نفر...

دو نفر...

سه نفر....

واسه یکی شون یه عکس فرستاد

صدا از قسمت مردونه بلند شد!

یک دقیقه بعد واسش یه پیام  رسید...

نفهمید چی شد،

 یهو دید همه دارن صلوات می فرستن و مجلس عزای  "ح س ی ن"  تموم شده!!!!

پسرک بی صدا یه گوشه وایساده بود،

داشت به دستای مردا نگاه میکرد که غذاهارو دست به دست میکردن!

از دیشب که توی آشغالای هیئت یکم غذا پیداکرده بود

و اونو با خواهرش تقسیم کرده بود، تا الان هیچی نخورده بود....

- حاجی بسه،

 هیئتمون امشب فوق ِ فوقش بشن صد نفر،

تو اندازه ی شام ِ پونصد نفر تدارک دیدی ها!

- تو کاریت نباشه،

میخوام یجوری شام بدم که تا محرم ِ سال بعد

تو ذهن اهل محل  بمونه

حاجی "......." چه ریخت و پاشی واسه عزای  "ح س ی ن" کرده!

- بچه مگه بهت نگفتم دیگه تو محل ما پیدات نشه؟!!!!