فراموش کردم
رتبه کلی: 363


درباره من
لـــ ــــــــای ِ درزِ ِ

سنـــــــ ـــــگ فـــــ ــــــرش ِ

بــــ ـــــاغــچـــ ــــه ی

بـــی بـــاغبــــ ـــــان ِ

حـــیــــ ـــــاط ،

گـُــــ ــــــل درآمــــــ ــــده ...!!!



خــُــــ ــ ــ ــ ــــدا را

چــــ ــــه دیـــــ ــــــدی ؟!



شــــ ـــــایـــــ ـــــد . .

**مهدیس** (soOgoL )    

بــِخــوآهــی گـِــریـــه کـُــنی ... وَلــی دَر آبـــــــــ بــآشــی ..!

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۲/۱۶ ساعت 15:39 بازدید کل: 205 بازدید امروز: 202
 

" هــــــوالمحـــبوب "

 من ماهی ِ کوچک ِ تنگ ِ بلوری بودم،

که فکر می کردم هیچ کس به آن راه ندارد..

تنگ ِ بلور ِ کوچکی که دیواره هایش سرسام گرفته بودند،

بس که خودم را کوبیده بودم بهشان!

http://s5.picofile.com/file/8115982568/mahi1.jpg

من ماهی ِ تنگ ِ بلور ِ کوچکی بودم که در حسرت اقیانوس بود...

اقیانوس را ندیده بود، اما عطرش، مشامش را نوازش کرده بود،

و همین کافی بود که خاطرش در ذهن ماندگار شود...

من ماهی ِ کوچک ِ تنگ ِ بلوری بودم

که ذره ای از اقیانوس را در خود داشت، اما کافی اش نبود..!

 ماهی باشی و محکوم به زندگی در آب!

کوچک باشی با آرزوهای بزرگ...!

بدانی که برای ماندن خلق نشدی، بخواهی بپری و اوج بگیری اما نتوانی..!

بخواهی پوسته ی بلورین و زیبای تنگ را بشکنی و نتوانی!

 

بخواهی گریه کنی .....ولی در آب باشی...!

 

 روزها توی تنگ ِ تنهایی ِ خودم،

با خزه هایی که از رکود روی دیواره هایش جا خوش کرده بودند درجنگ بودم..

داشتم متقاعد می شدم اقیانوسی نیست...

اما با خاطره اش، با عطرش نمی توانستم کنار بیایم...

 

...


یکهو شالاپ...

میهمان ناخوانده ای تنهاییم را پر کرد..

 او هم اقیانوس را دیده بود، بهتر و زیباتر و عمیق تر از من...

مهمان ناخوانده بود، آشنا نبود،

اما به اندازه ی دردهای مشترک مان به هم احساس نزدیکی کردیم...

هی از رود گفت، از رفتن، از رسیدن،

از بی کرانه ی زلال ِ مهربان، از اوج، از عروج، از بزرگ شدن...

گفت اینجا جای ما نیست... باید برویم... بیا برویم...

گفتم سال ها خواستم بشکنم این قفس ِ سرد را و نشده...

 گفت نخواستی که بشود، ترسیدی!

ترسیدی بیرون از اینجا بدون ِ آب چه کنی..!

ترسیدی که اقیانوس نباشد، یا دورغ باشد... تردید کردی...

گفت باید بخواهی و بعد بشکنی..

http://s5.picofile.com/file/8115982668/image107_2.jpg

 باید به رسیدن ایمان داشته باشی..

این بار با هم می شکنیمش...!

گفتم باید دستم را بگیری...!

ماهی ِ کوچک ِ دنیا ندیده و آب ندیده ای مثل ِ من،

زود گم می شود، زود کم می آورد ...

 گفت دست های من هم در دستان دیگری است، من هم نا بلدم!

راه بلد خود ِ اقیانوس است... تو دنیایت را بشکن، خودش تو را می برد...!

گفتم قول بده تنهایم نمی گذاری...

گفت قول بده همه چیزت را به او بسپاری، او تنهایت نخواهد گذاشت...!

او ما را تنها نخواهد گذاشت...

http://s5.picofile.com/file/8115982500/t8_6%D8%A8%DB%8Ch.jpeg

 گفت نترس، در راه ِ رسیدن به اقیانوس،

گیرم که تنگ را شکستیم و بر خاک افتادیم و جان دادیم...

جان دادن در راه ِ بی نهایت زیباست،

بیا زیبایی را دوست بداریم، بیا برای زیبایی فدا بشویم،بیا...

 گفتیم "به نام او" و به یاریش...!

گفتیم و داریم سعی می کنیم تُنگ ِ بلور و یخ زده و تاریک را بشکنیم...

داریم سعی می کنیم به رود ِ رونده ی جاری بپیوندیم...

داریم اقیانوس شدن را مشق می کنیم!

داریم در مسیر ِ او شدن راه می پیماییم...

و امید که درست برویم..

این مطلب توسط ستارمختاری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۲/۱۶ - ۲۰:۵۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)