فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 4320


درباره من
امید ارومیه (sohamandegar )    

گنجشک

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۴/۲۷ ساعت 09:10 بازدید کل: 436 بازدید امروز: 172
 
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .


 

فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت :


 

می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنودو یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد .


 

و سر انجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست "


 

گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟


 

و سنگینی بغضی راه را بر کلامش بست .


 

سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .


 

خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .


 

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .


 

خدا گفت : " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی .


 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد .


 

 


 

 


 

کاش تو هم میفهمیدی اگر من چیزی گفتم تنها به خاطر خودت بوده

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۴/۲۷ - ۰۹:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)