مانده ام بین دو دیوار؛ دو پرده؛ دو در؛
مانده ام بین هیاهو و سکوت
بین رفتن، ماندن
بین یک مرگ و نفس..
تو بگو چه کنم؟
ای آشنای روستای سادگی
لااقل تو با ما آسمانی باش بین اینهمه آدمی که مرا ندیده اند...
تو با ما آسمانی باش
..
به آنان بگو کاری به کارشان ندارم
امروز دیگر حوصله ی آنان را که دیروز از کنار من نمی گذشتند حتی، ندارم
بگو خسته ام
می روم...
و اگر روزی
_روزی که پروانگان به زبان آدمیزاد حرف خواهند زد_
از تو نشانی مرا پرسیدند
بگو که رفته است جایی که می دانست سایه های دوردست
رنگ تردیدش را خواهند شناخت...
با این همه مانده ام
اگر سایه ها نیز به احتمال قوی غریبی کنند کجا باید بروم...
کجا باید بروم
مانده ام...!