زمستون بود و يه روز برفي ، منم تو خيابون تو راه خونه . از بس چشاشو نديده بودم دلم گرفته بود . تو خيابون راه ميرفتم و همينطور كه دونه هاي برفي رو كه رودستم مي افتادن رو ميشمردم ، به اين فكر ميكردم كه وقتي رسيدم چي بگم . هرچي باشه يه ماهي بود كه تو سفر بودم و دور ازش . تو راه كه ميومدم از يه نقره فروشي يه مجسمه ي نقره ي بزرگ خريده بودم ، نسبت به حقوقم گرون بود اما خوب ، ارزشش رو داشت آخه اون روز، روز تولدش بود و ميخواستم چيزي بگيرم به زيبايي خودش . بهش نگفته بودم كه دارم ميام خونه ، گفته بودم چون كار يه هفته عقبه مجبوريم يه هفته ي ديگه اينجا بمونيم . واي كه چه ذوقي داشتم واسه رسيدن به خونه ، اما خيابونا باهم لج كرده بودن ، هر چي ميرفتم تموم نميشدن ، ثانيه هايي كه هميشه ازم فرار ميكردن ، حالا مثل آبي كه كنار خيابون بود يخ بسته بودن ، نميدونم ساعت من خواب رفته بود يا من تاب نداشتم ، هر چي بود تو اون ده دقيقه به اندازه ي يه عمر حرف زدن فكر كردم. اونقدر در گير فكر بودم كه حتي سرماي زمستون رو هم حس نميكردم ، وقتي برگشتم پشتم رو نگاه كردم ديدم سه تا خونه از خونه ي خودمون فاصله گرفتم ، اون موقع بود كه يه نفس راحتي كشيدم : آخيش بالآخره رسيدم . رفتم جلوي در و زنگ زدم اما كسي در و باز نكرد . بعد از چند دقيقه گفتم: شايد كسي خونه نيست چه بهتر ميرم خونه رو تزيين ميكنم اين جوري بهتر غافل گير ميشه . تنها راه رفتن به خونه بالا رفتن از ديوار خونه بود ، ديوار ما هم كه ناكس كم از ديوار چين نداشت ، اما به هر زحمتي كه بود خودم رو رسوندم اون طرف ديوار تو حياط ، آخه خونمون يه حياط بزرگ داشت . خودم رو رسوندم به در ورودي خونه ، بازش كردم ، يه نيشخندي زدم و گفتم بازم يادش رفته قبل بيرون رفتن در رو قفل كنه . رفتم تو ، ديگه آتيش انتظار بد جوري داشت تنم رو ميسوزوند. همينطور كه ميرفتم رسيدم به آيينه اي كه درست تو ورودي خونه بود . تعجب كردم ، آخه از اون آخراي خونه يه صدايي ميومد ، با خودم گفتم : نكنه دزده ، اما نه وسط ظهري كي ميره دزدي . اصلا اگه كسي تو خونه هست چرا در رو باز نكرد ، اصلا نكنه .... خلاصه به همه چي فكر كردم به جز اون چيزي كه بود . رفتم جلو ديدم مهسا ( زنمو ميگم ) با يه گل پسر نشسته و داره گل ميگه و گل ميشنوه . وسط اين گل گفتنا داشت ميگفت من آدم احمقي ام . آره خار اين گل هايي كه ميگفتن بد جوري رفت تو چشم . مات و مبهوت مونده بودم و زل زده بودم بهشون . بغض داشت گلومو پاره پاره ميكرد ، يهو بيصدا تركيد بغض گلوم ، خيس شد دور پلكام ، مرواريد بود كه از صدف چشمام ميريخت اما اون منو نميديد . صداي خنده هاي بلند جفتشون تو گوشم داشت ذوزه ميكشيد ، فكرشم نميكردم يه روز از خنديدن مهسا گريم بگيره . به لرزيدن افتادم ، انگار سرماي برف بيرون تو تنم رخنه كرده بود . ساكم رو از رو دوشم گذاشتم زمين ، همين موقع بود كه مجسمه ي نقره اي رو كه واسه تولدش گرفته بودم رو ديدم ، ورش داشتم و رفتم طرفشون. چند قدم مونده بود كه برسم بهش ، منو ديد ، يهو رنگ باخت مونده بود حرف بزنه يا گريه كنه. چشماش لبريز از وحشت بود اما هيچ عشقي تو چشماش نبود ، لب هاش بر عكس چند دقيقه ي پيش كه تا زير لاله ي گوشش با ز بود و ميخنديد ، حالا بسته شده بود و ميلرزيد . باور كنيد خودم هم نفهميدم كه چي شد ، فقط ديدم كه مجسمه ديگه توي دست من نيست وپسره افتاده رو زمين و صورتش خو ني شده و مجسمه هم ، هم رنگ صورتش افتاده كنار سرش . پسر خوش تيپ و خوشگلي بود ، آره بهتره بگيم بود چون ديگه از جاش بلند نشد . مهسا نشست كنج خونه گريه كرد . اون با صداي بلند گريه ميكرد و من بي صدا اشك ميريختم . با خودم گفتم يعني اونو بيشتر از من دوست داشت ، يا نه شايد اصلا منو دوست نداشت ، اصلا كاش اون ده دقيقه تموم نميشد ، هيچ وقت به خونه نميرسيدم . چشمام هيچي رو نميديد به جز كاردي كه رو ميز بود و قلب سياهي كه توسينه ي يه زن بود . كارد رو برداشتم و رفتم طرفش ، ديدم زنگ زده به پليس ، تا برسم بهش ، آدرس رو داده بود و تلفن رو قطع كرده بود، داشت التماس ميكرد كه ببخشمش . صداش بد جوري اذيتم ميكرد ، اولين ضربه رو مستقيم زدم به گلوش تا ديگه نتونه حرف بزنه و خامم كنه ، چنان آتيشي توم بود كه بلاي آسموني هم نمي تونست جلوم رو بگيره ، ضربه ي دوم سينه ي اونو پاره كرد ، وحشي شده بودم ، اونقدر با چاقو بهش ضربه زدم تا ديدم ديگه تكون نمي خوره . همونجا نشستمو گريه كردم ، يه نگاه به پسره كردم و يه نگاه به مهسا ، باورم نميشد كه من اين كار رو كرده باشم . اول خواستم فرار كنم اما پشيمون شدم ، چاقو رو گذاشتم روي شاه رگ دستم و كشيدم . كم كم چشمام سياهي و سرم گيج رفت ، افتادم رو زمين ، ديگه هيچي نفهميدم ، تا به خودم اومدم و چشمام رو باز كردم ، تاريكي ديوار هاي زندون رو ديدم. تا حالا دقت نكرده بودم كه چشماي باز تاريكي رو ديدن چه وحشتي داره ، اما من حاضر بودم اين وحشت رو تا آخر عمر داشتم اما اون روز رو هيچ وقت نميديدم . حلا چند وقتي از اين قضيه ميگزره . الآن رو به روي قاضي حكم قصاصه و روبه روي منم طناب دار . ديگه زده شدم از اين دنيا ، زودتر حكم رو اجرا كنيد ، بايد برم ازش بپرسم كه چرا عشق توي دلم رو قصاص كرد . حالا ديگه دارم سنگيني تنم رو روي گردنم حس ميكنم ، آره زمزمه هاي آخرم رو بشنويد : طناب غم برگردنم دار ميزند نبودت بر چشم من خار ميزند چه كردي با دل ساده ي من خيانت نيش عقرب و مار ميزند پايان بابت هر گونه غلط املايي و يا اشتباه پوزش مي طلبم .