کس برایش نتوان کاری کرد هرکه کرد کار به نام او به کام خود کرد نگویم کز برایش گریه کردم نگویم کز برایش سجده کردم انچه او خواست آنچه او گفت طریقت عاشقی .را زصلاح و زصلواتش در ره خویشش پیمودم و بس........ نگویم کز برایش قدیسه ی قدیسم که شود منتی بر راه صراتش گویم تا بداند زصراط مستقیم...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۲۰ - ۱۳:۵۷ ( 5 نظر , 95 بازدید )

  نیمشب همدم من دیده ی گریان من است ناله مرغ شب از حال پریشان من است   در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود گریه انگیزتر از مهر من آبان من است   خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد زین همه درد خموشانه که بر جان من است   به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر که به مویم اثر از ...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۲۰ - ۱۳:۵۳ ( 2 نظر , 108 بازدید )

  بــا خــیـلــی هــا مـیـتـونـسـتـیـم بـاشـیـم خــودمـــون نـخـواسـتـیـم ولـــی گــفـتــن نخواستت گفتیم درسته ..... خـودشــون بــهــمــون پــیــشــنـهـاد دادن قــبــول نــکــردیــم گــفــتــن لــیــاقــتــمــون را نــداشـــتـــــ هــیـچـی نـگـفـتـیـم ..... خــیــلــی کــارا رو مــیـتـونـسـتـی...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۲۰ - ۱۳:۵۱ ( 1 نظر , 108 بازدید )

ممنون از دوستانی که رای دادن ادم هر چی منتقدش بیشتر باشه معلومه حسود زیاد داره...با رای هایی که بعضی از دوستان دادن معلوم شد که هم خوشگلم هم با نمک...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۲۰ - ۱۲:۲۵ ( 1 نظر , 104 بازدید )

  تا کجا خواهی ماند، تا کجا خواهی بود؟   و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها   به کدامین رویا    با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت؟   و مرا میدانی،    تو مرا می فهمی    و من از خجلت تکرار غمت    داغی از تاریکی، بر دل خود دارم...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۱۹ - ۱۳:۴۸ ( 0 نظر , 104 بازدید )

دوستان خواهش میکنم پیام های توهین آمیز نفرستین.. چون حرف شما نشون دهنده درک و شعور شماست در ضمن هر کسی عکس میزاره دلیل بر بی بندو باریش نیست  خواهشا شما کمی مثبت و بهتر فکر کنید.. ما انسان و آزادیم از پشت کوه که نیومدیم...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۱۹ - ۱۳:۴۱ ( 0 نظر , 105 بازدید )

سلام من فاطمه اهل تهران ساکن تهران از اینکه تو سایت شهر شما عضوم  خیلی خوشحالم متولد69 /12/ 03هستم خواهشا اینقدر هم نپرسید فارغ التحصیل کارشناسی در رشته طراحی لباس از دانشگاه سراسری تبریز...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۱۸ - ۱۳:۵۲ ( 6 نظر , 99 بازدید )

پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ خود به یکی از نگهبانان بر خورد گفت: سردت نیست؟ پاسخ داد:عادت کردم........... شاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند... شاه فراموش کرد.. بعد از چند وقت جنازه نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار قصر نوشته بود:من به سرما عادت داشتم وعده ی لباس گرمت مرا از پای در آورد...
تاریخ درج: ۹۳/۰۱/۱۸ - ۱۳:۴۷ ( 1 نظر , 105 بازدید )