لطفا بخوانید بعد اقدام به گذاشتن شکلک کنید
مجید امین مؤید:
متولد 1309 در محله "دوه چی" تبریز بود. در نوجوانی به علت فوت پدر،لاجرم ترک تحصیل کرده و دنبال کار می رود. دایی اش "محمود پناهیان" از افسران ارشد فرقه دموکرات به شمار می رفت که همین ارتباط، او را هم به تشکیلات جوانان فرقه، پیوند می دهد. با سقوط حکومت ملی،مجید امین مؤید تماسش را با اعضای باقی مانده حفظ می کند؛تا در سال 1330 با انتشار جریده" آذربایجان"،به عضویت هیئت تحریریه در می آید و همین کار باعث می شود در سال بعد از کودتای 28 مرداد دستگیر،و در دادگاه به سه سال زندان محکوم گردد؛ حکم در دادگاه دوم به یک سال تقلیل می یابد و او در سال 1334 از زندان آزاد می شود. پس از آزادی،دوباره به فعالیت سیاسی می پردازد. او و یارانش سعی در متشکل ساختن دوباره اعضای فرقه دموکرات و حزب توده داشتند و تشکیلات نیمه مستقلی به وجود آوردند که در واقع، موج دوم فرقه در آذربایجان محسوب می شود و البته با حزب توده نیز ارتباط داشت. تا اینکه به سال 1338 در نتیجه خیانت و نفوذ یکی از اعضای گروه، عده زیادی دستگیر و همگی در سه سری، روانه دادگاه می شوند. از سری اول، پنج نفر در14 اردیبهشت سال 1339 در تبریز تیرباران شده و بقیه به حبس های طویل المدت محکوم می شوند. مجید امین مؤید از زیر اعدامی های سری دوم بود؛که پس از هفت ماه از صدور حکم دادگاه اول، به حبس ابد محکوم گردید. او در زندان به یادگیری زبان انگلیسی پرداخته و آثاری را به فارسی و بعدها به ترکی نیز ترجمه می کند. از جمله نمایشنامه هایی از آرتور میلر، برتولت برشت، گوتارد هاپتمن و... را به فارسی برگردانده بود؛ که برخی از آنها در دهه چهل به روی سن رفتند. همچنین به ترجمه آثاری از سیمون دو بووار، پرل باک، جیمز جویس،جرج دوده، هوارد فاست، چرنیشفسکی و... هم دست می زند. اما "تاریخ اجتماعی هنر" اثر معروف "آرنولد هاوزر" نخستین بار توسط وی به فارسی ترجمه شد. او دهها مقاله نیز در کارنامه اش دارد که برخی از آنها مثل جنبش آذربایجان در سالهای 1324 و 1325 و... در بازرسی های زندان به دست نیروهای امنیتی افتاده و معدوم گردیده اند... امین مؤید در آبان سال 1356 از زندان خلاصی می یابد و بیشتر به فعالیت های فرهنگی و نوشتاری روی می آورد تا نهایتا در ششم خردادماه سال جاری،چشم از جهان فرو می بندد. او حدود 19 سال از عمرش را در زندان گذرانده بود.
...
نخستین بار نامش را از پدرم شنیدم؛که مدتی با او در "عادل آباد" شیراز،هم بند شده بود. البته بسیاری از این جوانان هنوز به دنیا نیامده بودند که "مجید آقا" فعالیت می کرد؛و تازه می خواستند هجی کردن اسمشان را یاد بگیرند که او در زندان بود...هر از گاهی به بهانه ای اعتصابی ترتیب می دادند و فکر می کردند کاری کرده اند کارستان، که مجید آقا زیر شدیدترین شکنجه ها قرار داشت. چند تا جزوه و کتاب خوانده بودند و گمان می کردند خیلی "می فهمند"، که بازهم او در زندان به سر می برد...و در نهایت به مکانی گام نهاده بودند که او سالهای سال از عمرش را همانجا سپری کرده بود؛و اکنون با دماغ پرباد و قیافه ای حق به جانب،با قدیمی ها برخورد می کردند؛ که مجید امین مؤید،سر به زیر در گوشه ای نشسته ، می خواند و ترجمه می کرد... و البته این مرد متواضع تر از این حرفها بود، که به روی خود بیاورد. پدرم می گفت یک بار نشد که سالهای زندانش را به رخ جوانان بکشد و حتی عنوان نمی کرد که متاهل است و زن و بچه دارد. سال 54 بود که خبر کشته شدن پسردایی اش،فتحعلی پناهیان را به او دادند؛که در یک درگیری نابرابر با ساواک توانسته بود دو ساواکی را با تیر بزند که یکی در دم به قتل رسیده بود.
یکی از دلخوشی هایم هنگام رفتن به تهران،دیدار و همنشینی با او بود و شنیدن خاطرات دور و نزدیکش. هنوز خجالت می کشم وقتیکه به یاد می آورم، باری از روی نادانی و بچگی، می خواستم معلومات دو-سه جلد کتابی را که خوانده بودم،به رخ این پیرمرد بکشم؛غافل از اینکه او سالها با همان جوانانی که من هم اکنون نظاره گرتصاویرشان بودم، افت و خیز داشته...و البته این مرد متواضع تر از این حرفها بود که...
به هنگام دستگیری در بار دوم،آنقدر شکنجه شده بودند که می گفت وقتی از تبریز به تهران برده شدند و پایشان به زندان قصر رسید،گویی وارد بهشت شده اند.بیچاره تعریف می کرد که اگر بگویم زیرپیراهنی هم تنمان نداشتیم،اغراق نکرده ام؛تا اینکه یکی از بچه ها که خیاط بود، با لباس های کهنه و پاره-پوره چند دست شرت و زیرپوش برایمان آماده کرد.
او بیشتر دوران محکومیتش را در زندانهای قصر و قزل قلعه سپری کرده بود تا در آغاز دهه پنجاه به عادل آباد تبعید شد.میان همبندانش کسی را سرغ ندارم که از دستش رنجیده خاطر بوده باشد. و اکنون رفته و در میان ما نیست. نمی خواهم و نمی توانم باور کنم که زنده نیست. او که به صف خارج نشینان نپیوسته بود که هر از گاهی در مهمانی ای،جایی مست می کنند و آوازی به یاد میهن می خوانند و به زمین و زمان فحش می دهند و خود را هنوز فعال سیاسی قلمداد می کنند. در مقام کسانی هم نبود که چند صباحی زندان کشیده و حالا خود را در سمت ریاست جمهور تصور کند و به صدارت و وزارت هم راضی نباشند! کلا از جنس نسلی نبود که احضاریه دم در خانه شان نرسیده،صدایشان از آن سوی آبها به گوش می رسد.چند سال قبل بود که در رابطه با کانون نویسندگان،دوباره احضار و بازجویی شده و با قرار کفالت آزاد گشته بود.
باور نمی کنم که او رفته، او که نداشت و نخواست که داشته باشد،اما تا زمانیکه می توانست سرپا بایستد،سر کار می رفت،چون اگر یک روز کار نمی کرد،برای فردا چیزی نداشت.
تابستان سال قبل،آخرین باری که دیدمش، که مجید آقا بودند وپدرم و یکی دو نفر دیگر،آقای رحیم رئیس نیا هم تشریف آورده بودند که شب خاطره انگیزی سپری کردیم.حسی درونی می گفت که آخرین دیدارمان است؛اما جرئت نکردم در آغوشش بگیرم،دستش را ببوسم و برای همیشه با او وداع کنم...و آخرین باری که با آقای امین مؤید صحبت کردم،میهمان جناب "بهرام قبادی" بودم که صحبت ایشان به میان آمد. زنگ که زدم، متوجه شدم برای معاینه در بیمارستان هستند،بعد از احوالپرسی گوشی را به آقای قبادی دادم که می گفت،سی و اندی سال است که ندیده امش.
او غنیمتی برای نسل ما بود. می بایست بیشتر از اینها از وجودش بهره می بردیم که افسوس...
افسوس که دیگر بین ما نیست.
نویسنده:فراز یکیتا