فراموش کردم
رتبه کلی: 368


درباره من
__* [be name tabriz]*__
جنسیت:
[m][a][r][d]
محل سکونت:
[z][a][m][i][n]
شغل:
حسابدار
=========================
________



...[e][s][h][g][h][a][m]
=========================
من نباید چیزی باشم که تو میخواهی،من را خودم از خودم ساختهام.
=========================
صفایی ندارد ارسطو شدن
==خوشا پر کشیدن و پرستو شدن
===تو که پر نداری پرسطو شوی
==بشین درس بخون ارسطو شوی
=======================
عاشیق دییر بیر نازلی یار واریمیش

عشقدن اودلانیب یانار واریمیش

بیرسازلی سوزلی شهریار واریمیش

اودلار سونوب اونون اودی سونمیوب

فلک چونوب اونون چرخی چونمیوب
***************************
گول ظواهر رو نخورید
"هیچ چیز به هیش کی ربط نداره"
یه جمله ای بود از مادر عروس :D
--------------------------------------------
d yooe r dd oe::
lvl0s74fa
[lvl0s74fa]
Insta : mostafa.tabbakhi
========================




*;;;;;;;;;*
* ;;;;;;;;;;*
* ;;;;;;;;;;;;*
* ;;;;;;;;;;;;;;*




















========================








ای کسانیکه ایمان آوردید اگر سیمان آورده بودید الان مملکت اباد شده بود...
-------------------------------------------
ایران مهم نیست به دست کی اداره میشه
()
.()
..()
...()
...()
..()
.()
()
()
.()
..()
...()
...()
..()
.()
()
()
.()
..()
...()
...()
..()
.()
()
()
.()
..()
...()
...()
ادم همیشه تو محدودیت ها ستاره میشه

.
تــو می فـهمی !
من نمی فهـمم !

فــرق حـوری بـا فـاحشه چیست !
یکی در استخدام خـداست و دیـگـری در استخدام بـنـده ی خدا !
خدایـی کـه بـه پـیـروانش حـوری رشـوه میـدهد و بهـشتی کـه فـاحشه خـانـه است !
.
لطفا کسی نمونه کار نیاره!
.
بعدا نوشت: لطف کنید و برام نسخه تجویز نکنید!
.
با ربط نوشت: لطفا" به من عشق تعارف نکنید!
.
خیلی بعدا نوشت: خواهش می کنم سعی نکنید منو درک کنید! *KisS*

امضا: محفوظ!

" اِلهی لَم یَکُن لی حَولَ فَانتَقُل به عَن مَعصیَتِک اِلّا فی وَقت اِیقَظتَنی لِمَحَبّتِک "
خدایا من هیچ گاه توان جدایی از گناه را ندارم مگر آنکه با محبتت بیدارم کنی
.
گفتم:خدایا از همه دلگیرم ، گفت:حتی از من؟
گفتم:خدایا دلم را ربودند! گفت:پیش از من؟
گفتم:خدایا چقدر دوری! ......گفت:تو یا من؟
گفتم:خدایا تنهاترینم! گفت:پس من؟؟
گفتم:خدایا کمک خواستم! گفت:از غیر من؟
...گفتم:خدایا دوستت دارم! گفت:بیش از من؟
گفتم:خدایا انقدر نگو من!! گفت:من توام،تو من
.
"الا بِذِکرِالله تَطمَئِنّ اَلقُلوب"
همانا یاد خدا آرامش بخش قلبهاست
.
با شنیدن این آیه خیلی تکان خوردم!
((اَلَم یَعلَم بِاَنّ الله یَری))
*آیا او نمیداند که خداوند او را میبیند*
سوره علق
.
در میان شما کیست آن کس که ۱۰۰ گوسفند داشته باشدو یکی از آنها گم شود که آن ۹۹ را در صحرا وا نگذارد و از پی آن گم شده نرود تا آن را بیابد....
انجیل،لوقا، باب ۱۴، آیه ی ۴
.
========================

نه! گریه نمیکنم ... یک چیزی رفته توی چشمم... فکرکنم یک خاطره است
.
یه وقت هایی هست تو زندگی که آدم در اوج نیاز به بی نیازی میرسه
به اون لحظه ها میگن، آخر خط
.
روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد بر آورد : " آدم پیدا کنید ... سجده خواهم کرد...
.
سکوت همیشه از روی رضایت نیست.
گاهی نشانه اعتراض است!
گاهی مودبانه خفه شدن است!
گاهی فداکاری و از خودگذشتگی است!
و گاهی ازروی بی تفاوتی است
و چقدرآزاردهنده است این آخری
.
اینقدر عطر را بر روی تنت خالی نکن ، تو بوی گند خیانت میدهی لعنتی!
.
نگران من نباش
من آنقدر امروز و فرداهای نیامدن را دیده ام
که دیگر هیچ
وعده بی سرانجامی خواب و خیال آرزویم را آشفته نمی کند!
حالا یاد گرفته ام
که فراموشی دوای درد همه نیامدن ها و نداشتن ها و نخواستن هاست.
یاد گرفته
ام که از هیچ لبخندی ،خیال دوست داشتن به سرم نزند
یاد گرفته ام که بشنوم و
به روی خود نیاورم
که فرداها هیچ وقت نمی آیند
.
ان اللّه لا یـغـیـر مـا بـقـوم حـتـی یـغـیروا ما بانفسهم ... ( بیگمان خداوند آنچه قومی دارند دگرگون نکند , مگر آنکه آنچه در دلهایشان دارند دگرگون کنند ).
آیه 11 سوره رعد
.
========================
چقدر زمونه بی وفاست نمیدونم خدا کجاست یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد بگم اَخه خدا چرادنیا به اَخر نمیاد
.
جهنمی شدم
در عذابی که امتی فراهم شد
که پیامبرش من بودم
من،آن موسی که امتش همه گوساله پرست شدند
حالا فقط من ماندم و
عصایی که از اژدها می ترسد
حالا که تنها چاره ام کشتی است و طوفانی به سبک...
که اختیار جانتان در دستم
فقط جفتی از شما منتخب و باقی محکومند
تمام معجزاتم به عذاب که ختم می شد خواستم
خواستم که هدایت شوند
ولی!
امروز
اینجا
من
پیامبری که کم آورد و جهنمی شد
و قومی که...

ــــــ !
ـــــ ؟
ـــــــ ــ ـــــ ــــ !
ـــ ــــ ِ ـــ ــــــ
ـــ . . .
!!!
ـــــ ـــــ

ــــ ــــ
ـــــ ــــ ــــــ
ـــــــــــــ
ــ
91/12/8
========================
یه خط هم بخونی غنیمته
========================
مثل یک روح در دو پیکریم
تو در پیکره ی خدایی
من در پیکره ی انسانی
عاشقانه میپرستمت
شاید روزی
یک روح در یک پیکر شویم . . .
========================
جاگذاشته ام دلی
هرکه یافت
مژدگانی اش تمام زندگی ام
========================

ارسطو (sssTss )    

ÐФКHТΛЯ Ф ÐΞЯΛКHТ

منبع : http://mehdirajaby1.blogfa.com/post/1135
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۷/۱۹ ساعت 15:46 بازدید کل: 671 بازدید امروز: 167
 

دختر و درخت

دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
روزها یکی یکی می‌آمدند، اما کسی با آن‌ها نبود.

روزها هفته می‌شدند و دسته جمعی می‌آمدند اما کسی همراهشان نمی‌آمد.

روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله‌هایشان، ماه و سال می‌شدند و می‌آمدند

اما کسی را با خود نمی‌آوردند.

دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده‌های پوشیده، دختران نازو دلشوره،

دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان، دختران رقصان، دختران پای کوبان،

دختران زنان شدند، و زنان مادران،

و مادران اندوه گزاران…

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می‌کرد. سرانجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماه‌ها و سال‌ها رو به روی خانه دختر، خاطرخواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.

درخت گفت: “آیا این همه انتظارم را پاسخ می‌دهی. آیا مرا به همسری می‌پذیری؟”

دختر می‌خواست بگوید که با اجازه بزرگترها… اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.

آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: “آری”

و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه‌اش را به عابران بخشید.
دختر گفت: “من اما جهیزیه‌ای ندارم که با خود بیاورم.”

درخت گفت: “تو دو چشم تماشا داری که همین بس است.”

درخت گفت: “می‌دانی بانو! من سواد ندارم.”

دختر گفت: “هر برگت یک کتاب است می‌خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.”

دختر گفت: “خبر داری که من
عاشق رهایی‌ام. می‌ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟”
درخت گفت: “من دلباخته پرندگی‌ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.”

درخت گفت: “چیزی نمی‌پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟”

دختر گفت: “پرسیدن نمی‌خواهد پیداست با اصل و با نسبی، بلندایت می‌گوید که چقدر ریشه داری.”

دختر گفت: “خلوتم برکه‌ی کوچکی‌ست گرداگردم، نکند تو آن شوهری که برکه‌ام را بیاشوبی؟”

درخت گفت: “حریمت را به فاصله پاس می‌دارم ریشه‌هایمان در هم، شاخه‌هایمان اما جداست.”

درخت گفت: “نه پدری نه مادری. من کس و کاری ندارم.”

دختر گفت: “عمری است ولی که روی پای خود ایستاده‌ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.”

درخت سر بر افراشت. سایه‌اش را بر سر دختر انداخت.

دختر خندید و گفت: “سایه‌ات از سرم کم مباد!”

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی‌اش را گل‌های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته‌ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان، که قلمدوش بابا می‌نشست.

درخت گفت: “بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.”

زن خوشحال شد و خانواده‌شان بزرگ و شاد شلوغ شد.

زن‌های محله غبطه می‌خوردند به شوهری که درخت بود.

زن‌ها می‌گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست، درخت دروغ نمی‌گوید.

درخت دشنام نمی‌دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی‌افتد،

درخت……

از آن پس هر روز زنی از محله گم می‌شد، هر روز زنی از محله کم می‌شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود.

و مردان سر به بیابان گذاشتند.

درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند…

__________________________________________________________________________________-

 

سعي كن تنها باشي: زيرا تنها بدنيا آمده اي و تنها از دنيا خواهي رفت.

بگذار عظمت عشق را درك نكني: زيرا آنقدر عظيم است كه تو را نابود خواهد كرد.

بگذار خانه ي عشقت خالي از وجود باشد: زيرا اگر عشقي در آن منزل كند به ويرانه هاي آن هم رحم نخواهد كرد.

اما اگر عاشق شدي: سعي كن تنها يك نفر را دوست داشته باشي .

ι løυε ψøu †α†ιlι

:-o

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۷/۱۹ - ۱۶:۰۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)