اسپیکرا روشن
قلبم را به بازی گرفتی و بعد رهایم کردی،غرورم را شکستی،اشکهایم را درآوردی،یک عالمه غم غصه در دلم نشاندی مرا نا امید از زندگی کردی.

دیگر از من چه می خواهی ای عشق؟
تو رهایم کردی اما هنوز هم یاد و خاطرهایت در قلبم مانده است،به آنها نیز بگو
خسته شدم از نوشتن کلام دروغین عشق!

خسته شدم از عشق نوشتن!از نوشتن کلمه ای که در این زمانه وجود ندارد!
دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟
فراموشم کن،هم یاد و خاطره های باهم بودنمان وهم نام مرا!
نمی دانم چرا از عشق مینویسم،از کلمه ای که بی هویت است!
اما آنچه دلم میگوید همین است:نفرین بر عشق!

دلم دیگر از عشق و عاشقی بیزار است ودیگر حوصله به غم نشستن و یا دلتنگی و درد دوری یا انتظار را ندارد.
می خواهم تنهای تنها باشم وبا رویاهای تنهای ام زندگی کنم!
نه غمی در دل داشته باشم و نه دردی!نه از فرداهای بی عشق بودن هراسان باشم و نه ثانیه های پر ارزش زندگی را با یاد خاطره های عشق به هدر برم!

میخواهم تنهای تنها باشم. آنقدر تنها باشم که دیگر تنها تر از من کسی نباشد!
به جای اینکه به ساعت بنگرم تا لحظه دیدار با عشق فرا رسد،در گوشه ای مینشینم و به آسمان آبی و لحظه غروب و طلوع خورشد بنگرم!

تنهایی با اینکه پر درد است،اما درد عاشقی پر دردتر درد تنهاییست!