LiyaGhat
oFF
Shakhsiyat
oFF
eNsaniyat
oFF
Maram
Off
QeyRat
oFF
MohAbat
oFF
vaGheAn Esme *CHITO* mizari
[MARD]
??
//////////////////
آنتی ویروسمُ بخاطر اینکه زیاد تو کارام دخالت میکرد پاک کردم! تو که جای خود داری ... ! حلــــــــه ؟
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
از کسی که دلش گرفته نپرسید چرا ،
آدمـها وقتی دلیل ِ ناراحتی ـِشان را نمیتوانند بیان کنند دلشان میگیرد....
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
بعضیا مث دستگاه شوک میمونن
با مهربونی نازشون کنی هم میقاپنت.
بی اعصابی و بداخلاقی نشونه ی شاخی نیست!
اینقد بچه نباش
اگه مشکل روانیم داری به جای سایت برو دکتر!!
فقط میشه گفت متاسفم...
:(
کودک بودم من و پدر جوان بود و مادر جوان بود و سروِ باغچهی ما جوان بود و دخترانِ همسایه جوان بودند و اندوهِ من جوان بود و ناظمِ دبستانِ ما پیربود و حرفِ ما را نمیفهمید و دبستان شکنجهخانهی خصوصیِ او بود. هفت ساله که شدیم، پایانِ هفتههای هفتسنگ فرا رسید. هفت ساله که شدیم، ما ماندیم و معلمهایی که ما را نمیفهمیدند، ناظمهایی که ما رانمیفهمیدند، مدیرهایی که ما را نمیفهمیدند و کتابهایی که در آنها حرفی از توپ و تاب و فرفره نبود. هفت ساله که شدیم، دیگر بچه نبودیم، سرباز بودیم. سربازانِ بیخبری که خبردار در صفِ بیآخرِ انتظار میایستادیم و گوش به زنگِ صدای آقای مدیرداشتیم که از فوایدِ تعلیم و تعلُم و تنبیه میگُفت و تکیه کلامَش همیشه سطری از شعری یاوه بود: توانا بُوَد هَر که دانا بُوَد... و هفت سالهگی ختمِ تمامِ کودکیِ ما بود! و من بدم میآمد از دروغهای درسِ تاریخ و بدم میآمد از حرفهای آقای علوم. او ماه را ـ که رفیقِ خوابهای من در مهتابی بود ـ قُلوهسنگی میدانست شناور در سیاهیِ آسمان و من بدم میآمد از درسِ ریاضی با آن همه اعداد و علامتهای بیسر و ته که نمیگذاشتند صدای گُنجشکهای آنسوی پنجره رابشنوم و بدم میآمد از درسِ نقاشی که معلمش همیشه به من میخندید و هیچوقت نمیپرسید چرا ماهی قرمزهای حوضِ آبی را با رنگِ سیاه نقاشی میکنم و از زنگِ ورزش بدم میآمد با آن معلمِ معتادش که نمیگذاشت ما بازی کنیم و وادارمان میکرد با صدای سوتِ مسخرهاَش نرمش کنیم و ما عرقمیریختیم و خسته میشدیم و او دلش غنج میزد و تندتَر در سوتَش میدمید و ما از نفس میافتادیم و او میخندید و ما را عروسکهای خیمهشببازیِ خود میدید. او برادرِ همخونِ هیتلِر بود. و من دبستان را دوست نمیداشتم و زنگِ تفریح چه کوتاه بود و قدِ من چه کوتاه بود و دیوارهای دبستان چه بلند بودند و من دیوارها را دوست نمیداشتم. در غروبهای جمعه که انگشتانِ من از نوشتنِ جریمه ورم میکرد و تیر میکشید، بر تابِ زنگزدهی کُنجِ حیات مینشستم و آرزو میکردم که پدربزرگ مراتاب بدهد تا طعمِ ترکههای ناظم را از یاد بِبرم اما پدربزرگ کمر درد داشت و پدربزرگ حوصله نداشت و پدربزرگ مرا نمیدید و با صدایی که به قلقلِ قلیانش شبیه بود، میایستاد، خم میشد، مینشست. میایستاد، خم میشد، مینشست... و کمرش از این کار درد نمیگرفت! او مرا تاب نمیداد و تاب ساکن بود و پاهای من به زمین نمیرسید تا تاب بدهم خودم را، آرزوها و رؤیاها و اندوهم را و طعمِ جریمههای دبستان را از خاطر ببرم... وجمعه روزِ صامتِ گُنجشکها بود... من نمیخواستم و نمیخواهم قَدم از کمربندِ پدر بلندتر شود. نمیخواستم و نمیخواهم همقَد شوم با ترکههای ترِ حوضِ لجنپوشِ دبستان. نمیخواستم و نمیخواهم توپم را با مداد و کاغذ عوض کنم. نمیخواستم و نمیخواهم دوچرخهاَم آن قدر کُنجِ انبارِ خانه بماند تا کوچک شود برای پاهای بزرگِ من. نمیخواستم و نمیخواهم بادبادکِ از یاد رفتهی مرا بادِ بیخبر از بامِ خانه بدزدد. میخواهم بادبادکی بسازم با تمامِ روزنامههای بد خبرِ شهر. میخواهم دوچرخهیی بخرم با پساندازِ همهی عُمر. میخواهم قایقِ کاغذیاَم را در جوی آب رها کنم و از پِیاش بدوم. میخواهم زنگِ تمامِ خانههای شهر را بزنم و بگریزم. میخواهم خواب ببینم که بیدارم و تمامِ این خواستنها از طراوتِ حضورِ توست. تویی که مَرا به کودکیاَم میرسانی و من دوستت میدارم در سرزمینِ گُل و بلبل و کفتار، در سرزمینِ معلمان و ناظمان و مدیرانِ ترکه به دست، در سرزمینِ شاعران و عارفان و دلقکانِ بزرگ. دوستت میدارم در تمامِ دقایقی که گزنده میگذرند. در تَک تَکِ نفسهایم و به هنگامِ تماشای همهی زیباییها و نازیباییها. در کوچه و خیابان دوستت میدارم و در تمامِ اَماکنِ عمومی و این به معجزه میماند، چرا که در سرزمینِ ما عاشقان، خانه نشینند... //
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۵/۲۸ - ۱۴:۱۴
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.