باز هم احساس کرده ای که شاید من هستم
و چه خودخواهانه
تنهایی عاشقی میکنی
و من چه مظلومانه عشق را سکوت میکنم
به سادگی یک رهگذر
عشق می ورزی
سخن شیرین میگویی
ولی فردا راهت را گم میکنی
و هر روز پنجره را باز میکنم
به آسمان مینگرم
گاهی خورشید را میبینم
و شاید تورا
حتی نمیدانم خانه ات کجاست
به روی همه در باز میکنی
و با نگاهی و لبخندی دررا میبندی
تو آمدی عاشق باشی ولی رفتن را خود بمن آموختی
تو آمدی به دیدارم که تا هروقت دلت خواست مرا ببیند
ولی دلت دروغ میگفت
چشمهایم صبور شده اند
وقتی که باور کردند چشمهایت باور کردنی نیست
در فصل بهار سال نو در خانه تکانیه دلت
عشق کهنه شعرهایم را دور بریز
دیوار
فاصله ها بسیار بلند است
و من هرروز صدایت میکنم
در شلوغی ایستگاه دلت
صدایم را نمیشنوی
دلم اول آشنایی غربت را فهمید
و به رویاها رفت و این حادثه نهان شد
بیصدا شد
و غریبانه فراموش شد