فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 6653


درباره من
اکبر کبیری (susu )    

داستان

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۱/۱۷ ساعت 19:45 بازدید کل: 156 بازدید امروز: 156
 

داستان ابوالحسن خرقانی و خدا

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که:

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو می‌دانم و از “بخشایش” تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

تذکره الاولیاء عطار نیشابوری

 

 

بر سردر خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی نوشته شده بود:

هرکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد                    البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۰۱/۱۷ - ۱۹:۴۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)