فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 6653


درباره من
اکبر کبیری (susu )    

داستان

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۲/۰۶ ساعت 18:59 بازدید کل: 165 بازدید امروز: 165
 

گردآوری شده توسط خانم زهرا هاشمی
دانشجوی رشته فرش
کن فیکون"
درروزگاران قدیم مردی بسیارثروتمندزندگی میکرد،خانه ای مجلل وباشکوه داشت،کنیزهای بسیاری درآنجاخدمت میکردند.آنقدرمال ومنال داشت که قابل شمارش نبود.روزی فردی سراغ اوآمد،نامه ای به اودادکه فلان عالم این نامه رافرستاده،مردثروتمندچندگونی راپرازپول میکندوبه دست اومیدهدوبه اومیگوید:این راکه رساندی برگردتابه توهدیه ی خوبی بدهم.وقتی امانت رابه دست عالم رساند،عالم که بسیاردانابودبه اوگفت:پیش مردثروتمندبرنگرد.امااوگوش نکردوبازگشت،وقتی به آن شهررسید،دیدنه خبری ازقصرونه خبری ازآن همه مال وثروت ونوکروغلام است...
خلاصه ازهرکسی که سراغ آن مردراگرفت هیچ کس ازاوخبری نداشت تااینکه ناامیدمیشودوکنارخیابان نزدیک مردنابینایی مینشیند.مردنابینابه اومیگوید:به دنبال کسی میگردی؟آن مردنیزداستان رابرای اومیگوید.مردنابینابه اومیگوید:دنبال آن مردنگرد.ولی آن مردمصرانه ازاومیخواهدکه دلیلش رابه اوبگوید.مردنابینانیزدرپاسخ به اواینگونه شروع میکند:من همان مردثروتمندهستم که مانندپادشاهان زندگی میکردم.یک روزکه این آیه راشنیدم شک کردم وبه فکرفرورفتم که مگرممکن است؟؟؟وشک کردن من هماناوبه این روزافتادن همانا.وآن آیه این بود:کن فیکون:هرآنچه خدابخواهدهمان خواهدشد.

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۵/۰۲/۰۶ - ۲۰:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)