چند حکایت کوتاه از دوران کودکی زندگانی پربرکت سیدالشهدا علیهالسلام:
فاطمه خواب است. حسین گریه میکند.
یک دفعه گهواره شروع میکند به تکان خوردن.
صدای لالایی شنیده میشود. حسین آرام میگیرد.
ماجرا را که برای محمد رسول الله تعریف میکنند، میگوید: «جبرئیل بوده، جبرئیل امین»
*
*
*
حسین را فاطمه شیر نداد. نه فاطمه، نه هیچ زن دیگری.
وقتی که به دنیا آمد، فاطمه شیر نداشت که به او بدهد.
هیچ زنی هم پیدا نشد که دایهاش بشود.
محمد رسول الله انگشتش را در دهان حسین میگذاشت.
او میمکید و این مکیدن برای دو سه روزش کافی بود.
گوش و خون حسین می رویید از گوشت و خون محمد...
لحمهم لحمی و دمهم دمی ...
*
*
*
حسین زبان باز نمیکرد. کمی دیر شده بود.
محمد میخواست نماز بخواند؛ تکبیر گفت.
حسین هم خواست بگوید اما نتوانست.
محمد دوباره تکبیر گفت. حسین باز هم نتوانست درست بگوید.
محمد هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید الله اکبر.
از آن روز هفت تکبیر برای شروع نماز مستحب شد...
*
*
*