شب شده بود...
اما حسنک به خانه نیامده بود...
حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی اید
او به شهر رفته و شلوارهای جین و تی شرتهای تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی اینه به موهای خود ژل میزند
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نبود
چون او به موهای خود ژل میزد
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد
کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است
کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند
و دیگر با او چت نکند..
چون او با پتروس چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت میکند
روزی پتروس دید که سد سوراخ شده..
اما انگشت او درد میکرد...
چون زیاد چت کرده بود
او نمیدانست که سد تا چن لحضه دیگر میشکند
و از این رو او در حال چت کردن غرق شد
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به سرزمین او برود
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود...
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده است!
اما حوصله نداشت!!!
ریز علی سردش بود،و دلش نمیامد لباسش را در بیاورد
ریزعلی چراغ قوه داشت،اما حوصله دردسر نداشت...
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد..
کبری و مسافران قطار مردن...
اما ریزعلی بدون توجه به خانه برگشت
خانه مث همیشه سوت و کور بود
الان چندین ساله که کوکب خانوم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد...
او اصلا حوصله مهمان ندارد...
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند..
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد،اما گوشت ندارد...
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید..
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت...
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد!!!
چون دنیای ما،خیلی خیلی چوپان دروغگو دارد!
و به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان
آن داستانهای زیبا وجود...ندارد...