فراموش کردم
رتبه کلی: 927


درباره من
نام:آواره
شهرت:بیچاره
جرم:ب دنیاآمدن
محکومیت:عاشق شدن
************************
ازخداپرسیدم خدایا؟؟؟اگرتقدیرماراازقبل نوشته ای پس چرا دعاکنم؟؟؟خداگفت:شایدنوشتم هرآنچه دعاکنی....
**************
ویرانوداغونم همانندفرمانده ای ک تنها دخترش عاشق سرباز دشمن شده است...
************************



به سلامتی روزی که...
اسمم بیاد رو لب رفیقام...
پوزخند بزنن و با پشت دست اشکاشونو پاک کننو بگن...
هههههی!!!
کی فکرشو میکرد؟؟؟



بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....
بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود
ولی هنوز هم دوسش داری....
بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی



سلامتی پسری که از داداش عشقش کتک خورد ...

عشقش ازش پرسید :چرا توهم کتکش نزدی؟ سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:اخه چشماش شبیه تو بود ..






به ســـــــلامتی هرکی زدیم رفت ,

میزنیم به ســلامتی غــم شاید اونم رفت...



.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
همه میگویند:دنیابی وفاست اماقدرش رابدانیدمن دنیای"بی وفاتر"ازاین هم داشته ام
.........................................

ب زندگیم پوزخندنزنیدلعنتی ها من هم روزی کسی را داشتم ک با تمام وجودش صدایم میکرد: "نفسم"


..............................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................
نفس


ناز**نین (tabasooom22 )    

کی میگه آدمای مست ازخدابی خبرند؟؟؟؟(لایک میخوام دوستای گلم)

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۶/۰۹ ساعت 11:45 بازدید کل: 149 بازدید امروز: 148
 
دختری زیبا بوداسیرپدری عیاش...ک درآمدش فروش شبانه دخترش بود...دخترک روزی گریزان ازمنزل پدری نزدحاکم پناه گرفتوقصه ی خودرابازگوکرد...حاکم دختررانزدزاهد شهرامانت سپردک درامان باشد...اماجناب زاهدهم همان شب اول دختررا......... .نیمه شب دخترنیمه برهنه ب جنگل گریخت و4پسرمست اورااطراف کلبه یافتندوپرسیدند:بااین وضع...این زمان ....دراین سرمااینجاچ میکنی؟؟دخترازترس حیوانات بیشه وجانش گفت:ک آری پدرم آن بودوزاهدازخیرحاکم چنان بی پناه ماندم .... پسرهاباکمی فکرومکث و دیدن دخترنیمه برهنه اورا گفتن:توبرو درمنزل ما بخواب مانیزمیآییم .... دخترترسان ازاین ک بااین4پسرمست تاصبح چگونه بگذرانددرکلبه خوابش برد...صبح ک بیدارشددیدبر زیر و برش چهارپوستین برای حفظ سرما هست و4پسربیرون کلبه ازسرمامردند!بازگشت وبردر دروازه شهردادزدک:ازقضا روزی اگرحاکم این شهرشدم "خون صدشیخ ب یک مست فداخواهم کرد....وسط کعبه دومیخانه بناخواهم کردتانگویندمستان زخدا بی خبرند"
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۶/۰۹ - ۱۱:۴۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)