محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است و...
مولانا
تاریخ درج:
۹۶/۰۳/۱۵ - ۱۵:۵۲ 4 نظر , 51
بازدید
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دیدگفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبوگفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیستگفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آندور میشد ا...
لاهوتیان
تاریخ درج:
۹۵/۱۲/۲۲ - ۲۱:۲۲ 20 نظر , 1252
بازدید