خردادماه 93بود.با دوست و همکار خوبم آقای کمال کبیری در حال خوردن آلبالو از درخت حیاط اداره آموزش و پرورش کندوان بودیم.یکدفعه همه خم و راست شدند.گویا یکی از نماینده های شهر میانه در حال ورود به اداره بود.دیدم،این دوستم مردد مانده ،با صدای بلند گفتم.البالو بخوربعداز دقایقی،ماهم به طرف میانه حرکت کردیم...